
ریحانه هم نتوانست فریبا را آرام کند.
پیش خانم مربی رفت: فریبا...
فریبا ، فریبا جان به من بگو چی شده؟
فریبا از غم بزرگش برای او گفت. از این که دلش می خواست روزها به عقب برگردد و روزی بشود که قناریش هنوز زنده بود.
خانم مربی گفت: «آن وقت چه می کردی؟»
فریبا «آن وقت می توانستم مثل فریبا او را آزاد کنم. تا او هم، هر روز پیش من بر گردد و برایم بخواند و دعایم کند. اما دیگر خیلی دیر شده است.
خانم ، شهر آرزو کجاست؟ شما می دانید؟ یا آن آقایی که این شعر را گفته است می داند؟»
خانم مربی گفت: «شاید بتوانیم از خودشان بپرسیم.»
-: آقای رحماندوست سلام. من از کتابخانه کانون با شما تماس می گیرم. کنار من دختر خانمی به اسم فریبا ایستاده است. او شعر شما- دعای قناری- را خوانده است و برایش سوالی پیش آمده است. سوالی که فقط خود شما می توانید به او جواب بدهید. و ماجرا را برای او گفت.
بعد به فریبا گفت: «می خواهند با خودت صحبت کنند.»
آقای رحماندوست با مهربانی گفت:
«... من هم از مرگ قناری تو غمگینم. می دانم تو چقدر غمگین و پشیمانی ... فریبا راستش را بگو. آیا پرنده دیگری را در قفس زندانی خواهی کرد؟
فریبا فوری گفت: «نه... دیگر نه...!
-: «آفرین ، پس تو همان فریبای شعر منی! شهر آرزو توی دل خود توست و قناریت هم هر روز صدایت می زند و برایت می خواند. فقط یادت باشد که ...»
[[page 15]]
انتهای پیام /*