مجله کودک 86 صفحه 8

کد : 109826 | تاریخ : 15/03/1382

داستان دوست امام باران محمد علی دهقانی چند ماه بود که یک قطره باران از آسمان نمی بارید. خشکسالی، مردم شهر «سامره» را در رنج و زحمت انداخته بود. زندگی مسلمانان هر روز از روز پیش بدتر و سخت تر می شد. «معتمد» خلیفه عباسی، وقتی وضع را این طور دید، فرمان داد تا مسلمانان برای نماز باران به صحرا بروند. عده زیادی از مردم شهر راهی صحرا شدند و دست به نماز و دعا برداشتند، اما باران نبارید. تا سه روز پشت سر هم مردم به صحرا می رفتند و برای باریدن باران نماز می خواندند و دعا می کردند. اما کوچکترین نشانه ای از باران در آسمان ظاهر نشد. روز چهارم، پیشوای مسیحیان سامره، رو به دوستان و پیروان خود کرد و گفت: «حالا که از دعای مسلمانان کاری ساخته نشد، ما به صحرا می رویم و دعا می خوانیم!» آن وقت خودش جلو افتاد و عده ای از راهب ها نیز به دنبالش، راهی صحرا شدند. عده زیادی از مردم مسلمان و مسیحی هم به دنبال آنها روانه شدند تا نتیجه کار آنها را ببینند. پیشوای مسیحی دعا می خواند و بقیه روحانیان مسیحی از او پیروی کردند. تا چند دقیقه هیج اتفاق مهمی نیفتاد.اما بعد، همین که یکی از راهب ها دستش را به آسمان بلند کرد، یکدفعه ابرهای سیاه جلوی خورشید پرده کشیدند و باران تندی شروع به باریدن کرد. این واقعه، باعث تعجب مسلمان شد. اما برای مسیحیان شادی و خوشحالی آورد. تا وقتی که دست آن مرد راهب به آسمان بلند بود، باران به شدت زیاد می بارید. روز بعد هم این اتفاق تکرار شد. دوباره بزرگان دین مسیح (ع) به صحرا رفتند و برای باریدن باران دعا کردند و دوباره باران تند و شدیدی شروع به باریدن کرد... مسلمانان بیشتر از روز پیش تعجب کردند و از اینکه می دیدند دعای آنها قبول نشده و دعای مسیحیان اجابت شده ، غمگین و افسرده شده اند . حتی عده ای در دلشان شک افتاد که نکند دین و مذهب آنها از دین و مذهب ما بهتر است ؟! نزدیک بود که عده زیادی از مردم دین و ایمان خود را از دست بدهند . این خبر به معتمد ، خلیفه ی عباسی رسید و او را بیشتر از بقیه مردم نگران کرد . چون او ، هر چه بود ، خلیقه مسلمانان بود ! معتمد ، که از این واقعه خیلی ناراحت شده بود ، کمی فکر کرد و یک دفعه به یاد امام حسن عسگری (ع) افتاد . در آن هنگام امام در زندان بود ! معتمد دستور داد تا فوراً امام را از زندان آزاد کردند و پیش او آوردند . بعد رو به امام کرد و با لحنی مهربان گفت : « دستم به دامنت ! اتفاق بدی افتاده که اگر چاره ای برای آن پیدا نکنیم ، مردم از دین خدا بر می گردند و آبروی اسلام و مسلمانان می رود ! ...»

[[page 8]]

انتهای پیام /*