مجله کودک 87 صفحه 15

کد : 109869 | تاریخ : 22/03/1382

چه آمپولی ! چقدر بزرگه. نه خدایا به فریادم برس آخ خ چکار می کنی؟ می خواستی به من آمپول بزنی؟ اصلاً بلند شو ببینم! بزودی آمپول را ببینی، خندیدن یادت می رود. تو که می گفتی پسرها شیرند. مثل شمشیرند. دخترها موشند. مثل خرگوشند. پس چی شد؟ آبرویمان پاک پیش این دختر کوچولو رفت. آقای دکتر... - خانم، می دانم کار بدی کردم، لطفا... - دیگر نوبت شیدا است.. - مگر نوبت من نبود. شما به چه حقی... - چرا شلوغش می کنی. ببین دکتر اجازه می دهد؟ - نوبت من است به او بگویید از جای من بلند شود. - خدایا کاری کن زود تمام شود. - دیدی مامان، پسرها شیرند، مثل شمشیرند، دخترها موشند، مثل خرگوشند. اما مامان، چرا به حرف من می خندی؟!»

[[page 15]]

انتهای پیام /*