
شعر دوست
یاد جبهه
یک روز در جلد کتابی
چشمم به عکس مردی افتاد
نشناختم او را، ولی سخت
عکسش نگاهم را تکان داد
· · ·
از پشت عینک، چشمهایش
بر آسمانها خریده میشد
با دیدنش حسّ غریبی
بر قلب آدم چیره میشد
· · ·
حسّی شبیه جوشش آب
از لابهلای صخره و سنگ
یا مثل یک پرواز آبی
در خاطرات جبهه و جنگ
· · ·
پرسیدم از بابا که این مرد
با این شکوه و سادگی کیست؟
فریاد خاموشی که دارد
در چشمهای نافذش چیست؟
· · ·
[[page 8]]
انتهای پیام /*