
بابا سکوتی کرد و از شوق
سر را به آرامی تکان داد
یک قطره اشکش بر زمین ریخت
انگار یاد جبهه افتاد
· · ·
با بغض سنگینی به من گفت:
فرماندة من بود. این مرد
گل بود. امّا مثل یک خار
در چشم دشمن بود. این مرد
· · ·
از سالهای دور، او را
مردان میدان میشناسند
او را بسیجیهای عاشق؛
او را شهیدان میشناسند
· · ·
تنها نه در ایران، که نامش
هم در فلسطین است و لبنان
بشناس او را کودک من
این مرد چمران است. چمران
افشین علاء 6/3/82
[[page 9]]
انتهای پیام /*