مجله کودک 89 صفحه 28

کد : 109954 | تاریخ : 05/04/1382

قصه دوست مرد بینی طلایی نوشته ولفگانگ اکه ترجمه سپیده خلیلی ساعت درست ده صبح بود که «خانم کرانتسلر» از خانه اش به بیرون قدم گذاشت. با شک و تردید به ابرهای تیره آسمان نگاه کرد که پشت سر هم، ولی آهسته آهسته به هم می چسبیدند و دیوار تاریکی را تشکیل می دادند. او با دل و جرات با خودش گفت: «آه من حتماً موفق می شوم.» و سوار دوچرخه اش شد. و درست پس از بیست دقیقه برگشت. و باز هم سی دقیقه بعد،در حالی که دستهایش را به هم قفل کرده بود. در اتاق نشیمن خانه اش رو به روی بازرس «رولر» ایستاد. به قول دوست های بازرس، او «مرد بینی طلایی» بود. بنابراین خانم کانتسلر، شما به خرید رفته بودید و وقتی برگشتید، متوجه شدید که پنجره اتاق خوابتان باز است. و بعد پی بردید که جعبه جواهر محتوی پول و زیورآلاتتان را از اتاق خواب دزدیده اند. ماجرا ازا ین قراربود؟ خانم کانتسلر درحالی که سعی می کرد جلو اشک هایش را بگیرد، به نشانه تأیید سر تکان داد، اما وقتی بازرس با صدای خشونت آمیزی نظرش را گفت، وحشت زده شد. بی تردید شما به دزد کمک کرده اید. چطور می شود کسی بدون این که قبلاً همه پنجره ها را ببندد از خانه بیرون برود. دست کم آن هم پنجره های طبقه هم کف را! خانم کانتسلر به هق هق افتاد بازرس رولر بی آن که تحت تاثیر قرار بگیرد از او خواست:«حالا لطفاً مرا به اتاق خوابتان راهنمایی کنید!» همین که وارد اتاق خواب شدند، او بازوی خانم کانتسلر را گرفت و گفت: «همین جا کنار در بایستید!» آن وقت بازرس بینی اش را بالا گرفت و پشت سر هم فضای اتاق را بو کشید. قدم به قدم، این طرف و آن طرف را بو کشید. این کار حدود پنج دقیقه تمام طول کشید . بعد زانو زد و فرش اتاق را بازرسی کرد. وقتی بلند شد، چیزی در دستش بود. او جلو خانم کانتسلر خودش را مرتب کرد. خانم کانتسلر، شوهر شما چه شغلی دارند. او سربازرس تاسیسأت گاز شهری است. در این روزهای اخیر کارگری به خانه شما آمده است؟ خانم کانتسلر به نشانه منفی سر تکان داد و مات و مبهوت به مامور نگاه کرد و بازرس گفت:

[[page 28]]

انتهای پیام /*