مجله کودک 92 صفحه 12

کد : 110010 | تاریخ : 26/04/1382

قصه دوست عروسک وقاصدک طاهره ایبد سحر که از خواب بیدار شد، مادرش خانه نبود. اوقاتش تلخ شد. عروسکش را برداشت و کنار پنجره نشست. عروسک به سحر نگاه کرد و گفت: «چرا اخم کردی؟ وقتی اخم میکنی زشت میشوی.» سحر گفت: «تنهایی، هم حوصلهام سررفته، هم یک کمی میترسم.» عروسک گفت: «توکه تنها نیستی.» سحر پنجره را باز کرد و پشت میلهها نشست و گفت: «چرا هستم نمیبینی هیچ کس توی خانه نیست؟» عروسک از این حرف ناراحت شد و گفت: «تو نمیبینی که ما دو تا هم اینجا هستیم؟» سحر به عروسک گفت: «اینجا فقط یک نفر است، یک عروسک به درد نخور.» و بعد دو تا انگشتش را توی گوشش کرد تا صدای عروسک را نشنود. عروسک میخواست با سحر قهر کند؛ اما پشیمان شد و گفت: «نه خیر، سحر خانم، هم من یک عروسک به درد بخور نیستم، هم غیر از من یک نفر دیگر هم اینجاست.» با این که انگشت سحر توی گوشش بود؛ اما صدای عروسک را شنید و گفت: «نه خیر، کسی اینجا نیست.» عروسک گفت: «هست، هست.» سحر گفت: «نیست، نیست. اصلا میخواهی باتریات را دربیاورم که نتوانی حرف بزنی و راه بروی؟!» عروسک پایش را به زمین کوبید و گفت: «هست، هست.» سحر گفت: «کی؟ کی؟» عروسک گفت: «خدا، خدا» تا عروسک گفت: «خدا، سحر، ساکت شد و به عروسک نگاه کرد و بعد یکدفعه گفت: « من میخواهم با خدا بازی کنم.»

[[page 12]]

انتهای پیام /*