
ناگهان بادی وزید و به صورت سحر خورد و موهای او را از توی صورتش کنار زد. سحر خوشش آمد. صورتش را دم پنجره برد و همان لحظه چیزی را در آسمان دید. چیزی به طرف او میآمد. سحر به عروسک گفت: «آنجا را نگاه کن، چیه؟»
عروسک به جایی که سحر انگشتش را گرفته بود، نگاه کرد، آن چیز نزدیک و نزدیکتر آمد.
سحر جیغ زد: «قاصدک، قاصدکه.» و بعد دستش را از میلههای پنجره بیرون برد. قاصدک آرامآرام جلو آمد و کف دست سحر نشست. عروسک گفت: «چه نازه.»
سحر گفت: «وای خدا، چقدر قشنگه.» بعد با انگشت پرقاصدک را ناز کرد و گفت: «نرم نرمه.»
عروسک گفت: «ببینم.»
تا سحر قاصدک را به او نشان داد، عروسک فوری آن را فوت کرد. قاصدک از کف دست سحر بلند شد و کمی بالا رفت. سحر هم خندید و قاصدک را فوت کرد. قاصدک توی اتاق چرخ زد و بالا رفت. سحر دنبالش دوید و باز آن را فوت کرد. قاصدک بالاتر رفت. سحر از خوشحالی جیغ کشید و با صدای بلند خندید و دنبال قاصدک این طرف و آن طرف اتاق دوید و تند و تند آن را فوت کرد. عروسک گفت: «بگذار من هم فوت کنم. همهاش خودت فوت میکنی.»
سحر گفت: «باشد، این دفعه تو فوت کن.»
قاصدک پایین و پایینتر آمد؛ تا عروسک خواست آن را فوت کند، سحر فوت بلندی به آن کرد و قاصدک بالا و بالاتر رفت. عروسک جیغ کشید و گفت: «سحربد.»
سحر با صدای بلند خندید، قاصدک رقصکنان پایین و یایینتر آمد و عروسک، زودتر از سحر آن را فوت کرد. قاصدک کمیبالا رفت. عروسک میخواست دوباره آن را فوت کند؛ اما سحر همه هوای توی سینهاش را توی دهانش جمع کرد و فوت محکمی به قاصدک کرد، قاصدک بالا و بالاتر رفت. سحر بالا و پایین پرید و دست زد و خندید و گفت: «آفرین برو بالا، برو بالا.»
همان لحظه مادر سحر در را باز کرد. از سر وصدای توی خانه تعجب کرد. با صدای بلند گفت:
«سحر، سحر کی اینجاست؟»
سحر خندهکنان گفت: «خدا، خدا اینجاست.»
[[page 13]]
انتهای پیام /*