مجله کودک 94 صفحه 16

کد : 110086 | تاریخ : 09/06/1382

دانش دوست داستان مغناطیس پسرک چوپان به آرامی در حال چراندن گوسفندانش بود. سربالاییها اطراف شهر «ماگنزیا» در یونان آنقدر شیب داشت که او باید با کمک چوبدستیاش از آنها بالا میرفت. کمی آنطرفتر هم گوسفندان در حال چرا بودند. ماجرا به حدود ۲۵۰۰ سال پیش برمیگردد. آن روز نوک آهنی چوبدست پسرک چوپان به سنگی خورد و کمی به آن چسبید. پسرک دستش را روی سنگ مالید. او فکر میکرد چیز چسبناکی روی سنگ وجود دارد. اما اینطور نبود. جز نوک آهنی چوبدستیاش چیز دیگری به آن سنگ عجیب و غریب نمیچسبید. او تعجب کرد و تصمیم گرفت دیگران را از وجود این سنگ آگاه کند. «تالس» دانشمند بزرگ یونان باستان در همان زمان زندگی میکرد. او داستان سنگ عجیب شهر «ماگنزیا» را شنید. هنگامی که قطعهای از این سنگ به دستش رسید. آن را بررسی کرد و آن سنگ را به نام شهر ماگنزیا، سنگ «ماگنتک» نام نهاد. امروزه این سنگها، سنگ مغناطیسی نام دارند. تالس به دنبال آن بود که بفهمد آیا اشیاء دیگری هم با خاصیتی شبیه سنگ مغناطیس وجود دارند؟ تالس شبانه روز تحقیق و پژوهش میکرد. تا اینکه یک روز جسم شیشهمانندی به رنگ طلایی پیدا کرد. ما به این جسم «کهربا» میگوییم. در یونان باستان به کهربا، «الکترون» میگفتند. کهربا آهن را به خود جذب نمیکرد. اما بوی خوشی داشت و اگر با دست کهربا را مالش میدادند، هم بوی خوش آن بیشتر میشد و هم چیزی سبک را میربود. تکههای پر، نخ و پارچه، اشیایی بودند که توسط کهربا ربوده میشد. این ویژگی با خاصیت مغناطیس یکی نبود... (ادامه دارد)

[[page 16]]

انتهای پیام /*