
قصه دوست عبدالرضا صمدی ملخک و هزارپای جوان
خاله سوسکه خیلی نگران بود و میترسید، اگر دوباره ملخک به خانهاش حمله میکرد، همه وسایل زندگی او را نابود میکرد و تمام خوراکیهایش را میبرد.
خاله سوسکه تصمیم گرفت هرطور شده ملخک را بترساند و درسی به او بدهد که هیچوقت فراموش نکند.
شب قبل که ملخک برای دزدی به خانه خاله سوسکه آمده بود، خاله سوسکه داد و بیداد راه انداخت و برای ترساند ملخک گفت: «صبر کن پسرهایم از سفر بیایند، آن وقت بلایی سرت بیاورم که توی کتابها بنویسند.»
خاله سوسکه گریان و نالان از خانه بیرون آمد. رفت تا شاید کسی را پیدا کند که بتواند به او کمک کند و او را از شر ملخک نجات دهد.
خاله سوسکه اشکریزان پیش عمو کفشدوزک رفت. عمو کفشدوزک کنار دیوار نشسته بود و کفش میدوخت.
خاله سوسکه جلو رفت، سلام کرد و گفت: «عمو کفشدوزک، به دادم برس! کمکم کن تا از شر ملخک آسوده بشوم.»
عمو کفشدوزک با تعجب پرسید: «دلواپسم کردی خاله، بگو ببینم چی شده که اینقدر بیتابی میکنی؟»
خاله سوسکه غصهدار و غمگین تمام ماجرا را برای کفشدوزک تعریف کرد.
عمو کفشدوزک با ناراحتی گفت: «خیلی دلم برایت میسوزد، اما میبینی که خیلی کار دارم. تازه زور و بازویی هم ندارم که بتوانم از پس ملخک برآیم. برو شاید کسی دیگر بتواند حساب ملخک را کف دستش بگذارد.»
خاله سوسکه ناامید و ناراحت رفت و رفت. چرخید و چرخید، تا چشمش
[[page 12]]
انتهای پیام /*