مجله کودک 98 صفحه 10

کد : 110224 | تاریخ : 06/06/1382

محمد رضا یوسفی ـ زنگ اول مدرسه و خورشید میخواستم به خورشید بگویم: «بیمعرفت، دوست داری به هوا بپرم و سرم را به در و دیوار آسمان بکوبم؟» میخواستم به خورشید بگویم: «آخه نمیشد یک کم دیرتر طلوع میکردی تا من زودتر بیدار میشدم و دیرتر به مدرسه نمیرسیدم؟» میخواستم به خورشید بگویم: «میبینی آقای ناظم برای چند دقیقه تاخیر چه صفر گندهای برای من تو دفترش گذاشت؟» میخواستم به خورشید بگویم: «اللهی که تو هم یک روز دیر بیدار شوی و دیر به مدرسهات یعنی آسمان بروی و خدا یک گناه به پایت بنویسد و آن دنیا تو جهنم حساب پس بدهی!» ولی مگر میشود خورشید دیر بیدار شود و من به آرزویم برسم؟ امتحان املاء بیچاره نرگس زار زار گریه میکرد و میگفت: «ای خوشنویسهای عالم مرا ببخشید! به خدا من شمار را دوست دارم. دیگر از این کارها نمیکنم.» گفتم: «نرگس چه شده؟ چرا این جور گریه میکنی؟» نرگس با بغض گفت: «مجبور شدم تو امتحان املاء خوشنویسها را جدا از هم بنویسم. به خدا تقصیر خودم نبود. اگر روی هم مینوشتم خانم معلم غلط میگرفت و نمرهام کم میشد. ای خوشنویسهای عالم من دوست ندارم شما از هم جدا باشید. تقصیر خانم معلم است که میگوید: شما را از هم جدا بنویسم.» اما نرگس در خانه برای خودش خوشنویسها را روی هم مینوشت.

[[page 10]]

انتهای پیام /*