
محمد رضا یوسفی ـ زنگ اول مدرسه و خورشید
میخواستم به خورشید بگویم: «بیمعرفت، دوست داری به هوا بپرم و سرم را به در و دیوار آسمان بکوبم؟»
میخواستم به خورشید بگویم: «آخه نمیشد یک کم دیرتر طلوع میکردی تا من زودتر بیدار میشدم و دیرتر به مدرسه نمیرسیدم؟»
میخواستم به خورشید بگویم: «میبینی آقای ناظم برای چند دقیقه تاخیر چه صفر گندهای برای من تو دفترش گذاشت؟»
میخواستم به خورشید بگویم: «اللهی که تو هم یک روز دیر بیدار شوی و دیر به مدرسهات یعنی آسمان بروی و خدا یک گناه به پایت بنویسد و آن دنیا تو جهنم حساب پس بدهی!»
ولی مگر میشود خورشید دیر بیدار شود و من به آرزویم برسم؟
امتحان املاء
بیچاره نرگس زار زار گریه میکرد و میگفت: «ای خوشنویسهای عالم مرا ببخشید! به خدا من شمار را دوست دارم. دیگر از این کارها نمیکنم.»
گفتم: «نرگس چه شده؟ چرا این جور گریه میکنی؟»
نرگس با بغض گفت: «مجبور شدم تو امتحان املاء خوشنویسها را جدا از هم بنویسم.
به خدا تقصیر خودم نبود. اگر روی هم مینوشتم خانم معلم غلط میگرفت و نمرهام کم میشد.
ای خوشنویسهای عالم من دوست ندارم شما از هم جدا باشید. تقصیر خانم معلم است که میگوید: شما را از هم جدا بنویسم.»
اما نرگس در خانه برای خودش خوشنویسها را روی هم مینوشت.
[[page 10]]
انتهای پیام /*