
قصه دوست : منتخبی از مجموعه حکایات ایزوپ «گوزن و چشمه»
مترجم: محمد علی دهقانی
روزی یک گوزن تشنه دواندوان سر چشمهای رفت تا آب بنوشد. در حال نوشیدن آب، عکس خودش را در آب چشمه دید و از تماشای شاخهای بلند و زیبایش لذت برد.
در حالی که با غرور و افتخار، شاخهایش را ستایش میکرد و «بهبه» میگفت، چشمش به پاهای لاغر و باریک و درازش افتاد و از داشتن چنان پاهایی ناراحت و غصهدار شد.
در همین وقت شیری ترسناک و درنده از راه رسید و قصد حمله به گوزن را کرد. گوزن زود خودش را جمع و جور کرد و با تمام سرعتی که داشت، پا به فرار گذاشت. سرعت گوزن خیلی زیاد بود و بعد از مدتی دویدن، فاصلهاش با شیر به قدری زیاد شد، که با خیال راحت ایستاد تا نفسی تازه کند و در گوشهای بین شاخه و برگ درختان پنهان شود. اما در همین وقت از روی بیاحتیاطی، شاخهای بلندش لابلای شاخههای کلفت و محکم یک درخت گیر کرد و دیگر بیرون نیامد. گوزن کوشش و تقلای زیادی کرد، اما همهاش بیفایده بود و شاخهایش آزاد نمیشد. در این وقت، شیر درنده از گرد راه رسید و روی سر گوزن بیچاره پرید. گوزن گرفتار چشمهایش را بست و با افسوس گفت: «وای به حال من، که چه اشتباه بزرگی کردم! این پاهایی که در نظرم آن قدر زشت و بدترکیب بود، چه خوب مرا از خطر دشمن نجات داد، و آن شاخهایی که به داشتن آنها افتخار میکردم، بلای جانم شد و مرا به دهان دشمن انداخت!»
اغلب اوقات چیزهای باارزش را از شکل ظاهرشان نمیتوان شناخت.
[[page 22]]
انتهای پیام /*