مجله کودک 101 صفحه 9

کد : 110295 | تاریخ : 27/06/1382

مامان خوشحال باش! با اضافههایش هر چی دوست داری برای خودت بدوز!» مامان: «گیجم نکن بچه، مگر نمیدانی چقدر کار دارم؟... این هم از چادرت. چه خانمی شدی!» نگین: «به به،ملوک خانم، با چادر تو هم خانم قشنگی میشوی... مامان جان، ملوک خانم هم نق میزند و چادر میخواهد. سرم را برد، چه کار کنم؟» مامان: «عزیزم، یک جوری ساکتش کن!» نگین: «چشم! ملوک جان، دیدی گفتم غصه نخور. هر کاری راهی دارد. الان چادرت را میبرم، فقط این قدر نق نزن. مبارکت باشد. با دل خوش بپوشی! حالا هر دوتایمان مثل یک تکه ماه شدیم... زنگ زدند. بابا است. سلام بابا، ببین چه خوشگل شدیم. همه همه لباسهای ملوک خانم را خودم دوختهام!» بابا: «این همان لباس و چادری نیست که دیروز خریدیم؟... خانم، اینها چیه؟!... پس چرا حرف نمیزنید خانم؟ با شما هستم...» نگین: «مامان،مامان،چرا ماتت برده است؟» بابا: «حق دارد. باور نکرده است. اینقدر لباس ملوک خانم واجب بود؟ اصلاً کی او را دعوت کرده است؟ آخر تو چرا...»

[[page 9]]

انتهای پیام /*