
قصة دوست
داستانهای یکقل، دوقل
طاهر ایبد
خواستگاری دوقلوها
خواستگاری بود، خواستگاری من و محمدحسین که نه. ما که دختر نبودیم! ما میخواستیم برویم خواستگاری.
دوتاییمان میخواستیم شیک کنیم. من میخواستم کت و شلوار سورمهای را بپوشم. محمدحسین هم میخواست همان کت و شلوار سورمهایاش را بپوشد. برای همین به من گفت: «تو یک چیز دیگه بپوش. نمیخوام مثل هم بشیم.»
گفتم: «خیلی زرنگی، خودت یک لباس دیگه بپوش. من میخوام اینو بپوشم.»
محمدحسین گفت: «اینجوری مثل هم میشویم. نمیخواهم ما رو با هم اشتباه بگیرن.»
با این که بزرگ شده بودیم باز این محمدحسین احساس بزرگتری میکرد و هی میخواست زور بگوید. ولی من دیگر بچه نبودم. حالا دیگر زورم به این محمدحسین بدجنس میرسید.
خلاصه حسابی دعوایمان شد و داد و فریادمان آنقدر بالا رفت که بابا آمد و گفت: «چه خبره، خجالت بکشید. شما کی میخواهید دست از این کارها بردارید، با این اخلاقشون میخواهند زن هم بگیرن!»
ما دو تا ساکت شدیم.
آخرش از روی لج و لجبازی، دوتاییمان همان کت و شلوارهای سورمهایمان را پوشیدیم و رفتیم خواستگاری. مثل مثل هم.
من قبلاً دخترها را دیده بودم. ولی محمدحسین ندیده بود و حالا آمده بودیم خواستگاری. وقتی رفتیم توی خانه، محمدحسین روبهروی من نشست و بدون
[[page 12]]
انتهای پیام /*