
پدر: «ببین چقدر طبیعی است!»
پسر: «بابا، آدم است.»
-: «پسرم باز هم از آن حرفها زدی.» که آمدیم دستش روی صورتش بود، ولی حالا روی سرش است؟»
-: «هنوز نمیدانی که مانکن حرکت نمیکند؟»
پدر: «آقا، لطفا این را حساب کنید.»
پسر: «آقا میشود من هم بروم داخل ویترین. کنار آن آقا پسر دراز بکشم و دوست بخوانم...»
پدر: «ببخشید، آنقدر آن را طبیعی درست کردهاند که این بچه فکر میکند آدم واقعی است.»
فروشنده: «چه چیزی را طبیعی درست کردهاند؟ در مورد چه صحبت میکنید؟ ...
بچه تو آنجا چه کار میکنی؟»
محمد: «خودتان گفتید برو و نگاه کن و مطمئن شو...»
-: «گفتم برو تو ویترین؟! اینها چیست بغل کردهای؟»
-: «اینها شمارههایی است که میخواهم. توی قفسه نبود.»
-: «فعلا بیا بیرون ببینم. آنهایی را هم که انتخاب کردهای با خودت بیاور...
این دو تا را هم از طرف ما قبول کن.»
محمد: «اینها مال من است؟»
فروشند: «قابلی ندارد. هدیهای کوچک به مناسبت دوسالهشدن نشریةدوست. شماره جدید هم الآن میرسد.»
وای چقدر دوست! یعنی هر کدام از اینها به دست کسی مثل من میرسد!
[[page 9]]
انتهای پیام /*