مجله کودک 103 صفحه 4

کد : 110362 | تاریخ : 10/07/1382

د مثل دوست حکایت دوست امام سجّاد (ع) یاران و پیروان زیادی داشتند و در میان آنها از محبوبیت خاصّی برخوردار بودند. وقتی که امام (ع) در میان یارانشان بودند و با آنها گفتگو میکردند، هیچکس پیدا نمیشد که مجذوب صحبتهای ایشان نشود و با نهایت دقّت به آن گوش ندهد. حتّی زمانی که امام(ع) در میان پیروانشان نشسته بودند، کمتر کسی پیدا میشد که از شدّت علاقه به چهرةنورانی ایشان خیره نشده باشد. آن روز هم مانند سایر روزها امام(ع) در میان یاران و پیروانشان نشسته بودند و مشغول صحبت و گفتگو با آنها بودند که ناگهان مردی خود را به ایشان رساند و در حضور یاران امام(ع)، مشغول به تمسخر و اهانت به امام سجّاد(ع) شد. طرفداران آن حضرت از بیادبی و گستاخی این مرد به شدّت عصبانی شدهبودند، از امام(ع) اجازه خواستند تا حقّ مرد نادان را کف دستش بگذارند. امّا امام(ع) نگذاشتند که کسی به او پاسخی بدهد، سپس خطاب به آن مرد فرمودند: «تو تنها عیبهای ظاهری مرا میبینی و از عیبهای درونم بیخبری! پس بیهوده به واسطة عیبهای ظاهرم مرا مورد تمسخر قرار مده، که شاید عیبهای درونم از عیبهای ظاهرم نیز بیشتر باشد!» مرد نادان که از بزرگواری امام سجّاد(ع) شرمنده شده بود، سرش را پایین انداخت و گفت:«ای پسر رسول خدا(ص)! شما عیبی ندارید که من آنها را بهانهای برای اهانت به شما قرار دهم. من سالهاست که به محبوبیت شما در میان پیروانتان حسادت میکنم، و اگر این حرفها را زدهام، فقط از روی نادانی و حسادت بوده است.» امام زینالعابدین(ع) که فهمیدند مرد نادان به اشتباه خود پی برده است، او را بخشیدند و یک پیراهن و هزار درهم نیز به عنوان هدیه به او دادند تا اگر هنوز هم مرد نادان کدورتی در دلش دارد،آن را فراموش کند. آن مرد نیز که بعد از بزرگواری امام(ع) حرفی برای گفتن نداشت، گریه میکرد و فریاد میزد: «شهادت میدهم که به راستی تو فرزند پیامبری!»

[[page 4]]

انتهای پیام /*