به خاطر زورگوییات بود. این دفعه،حرف، حرف من است. من و نامزدم جلو مینشینیم.»
مامان گفت: «من نمیدانم شما دو تا کی میخواهید بزرگ شوید، ناسلامتی دارید ازدواج میکنید.»
گفتم:«به هر حال گفته باشم، این من هستم که پشت ماشین مینشینم.»
نه محمدحسین قبول میکرد که عقب ماشین بنشیند و نه من. دعوا داشت به کتککاری میکشید. من و محمدحسین یقه همدیگر را گرفتیم که مامان گفت: «یقة همدیگر را ول کنید. قرعهکشی میکنیم. اسم هر کسی درآمد، جلو مینشیند.»
نه من،نه محمدحسین،هیچ کدام راضی نبودیم که قرعهکشی کنیم! اما انگار چارةدیگری نبود. مامان گفت: «روی یک کاغذ کوچک مینویسیم: گل، آن یکی هم پوچ باشد. به هر کسی که بهش پوچ افتاد، عقب مینشیند.»
محمدحسین گفت: «من الآن مینویسم.»
من گفتم: «نه خیر، من محمدحسین را قبول ندارم، خودم مینویسم.»
بابا گفت: «باز شروع شد، اصلاً خودم مینویسم، نمیخواهد شما دو تا هم ببینید.»
بعد مامان و بابا پشت به ما ایستادند. کاغذها را آماده کردند و جلوی ما گرفتند. قلب من تاب تاب میزد. میترسیدم پوچ به من بیفتد. مامان گفت: «یکیتون بردارید.»
محمدحسین گفت: «من برمیدارم.»
گفتم: «نهخیر، من برمیدارم.»
بابا گفت: «چه فرقی میکند، معلوم نیست که کدام پوچ است،کدام برنده؟»
من گفتم:«بابا راست میگه، فرق نمیکند، خیلی خب تو یکی بردار.»
محمدحسین یکی از کاغذها را برداشت و آن را باز کرد،پوچ بود، پوچ پوچ.
از خوشحالی داد زدم و رقصیدم و بشکن زدم و هی آواز خواندم: «بادا، بادا مبارک بادا، انشاءالله مبارک بادا.»
محمدحسین حسابی اخم کرد و بعد یکدفعه گفت: «من قبول ندارم.»
تا این حرف را زد، من و بابا و مامان با هم گفتیم: «جر نزن که دیگر تمام شد.»
محمدحسین حسابی اوقاتش تلخ شد و رفت یک گوشه نشست و مامان هم یواشکی به من گفت:«تو هم دیگر لوسبازی درنیار. میخواهی عصبانیاش کنی؟»
ادامه دارد
[[page 13]]
انتهای پیام /*