مجله کودک 104 صفحه 12

کد : 110406 | تاریخ : 17/07/1382

داستان دوست لبخند آسمانی مجید ملامحمدی خانه بوی بهشت گرفته بود. اتاقها از عطر تازهای پر بود. اهل خانه میخندیدند. چشمها پر از شکوفه نور بود. عمه حکیمه هم دلش پر از شوق شده بود. او دلش نمیخواست که برود، اما وقت رفتن بود! وسایلش را برداشت و آمادة رفتن شد. برادرزادهاش، امام حسن عسکری(ع)، تا فهمید زود به اتاق آمد. عمه حکیمه خواست خداحافظی کند، که امام گفت: «امشب را در همینجا، پیش ما بمان. زیرا امشب فرزندی که خداوند سراسر زمین را به علم و ایمان و هدایتش زنده میگرداند، به دنیا میآید!» عمه حکیمه خوشحال شد. قند در دلش آب شد. چه شنیده بود؟ یاد نرگس افتاد. دلش نیامد که تنهایش بگذارد. نرگس با او انسی همیشگی داشت. او با مهربانی به برادرزادهاش گفت: «چشم حسن جان، میمانم!» امام خوشحال شد، نرگس هم که صدای آنها را از اتاق دیگر میشنید، لبخند زد. شب به آخر رسید. عمه حکیمه بالای سر نرگس نشسته بود. نرگس مقداری از نماز شبش را در کنار عمه خواند. سپس شروع به خواندن دعا کرد. آسمان از پشت پنجره کوچک اتاق، خوشرنگ به نظر میآمد. ستارهها پرنورتر از هر شب میدرخشیدند. ماه، درشت و زیبا شده بود.

[[page 12]]

انتهای پیام /*