مجله کودک 104 صفحه 29

کد : 110423 | تاریخ : 17/07/1382

گفتم: «نه خیر، قرارمان همان که بوده، هست.» ولی محمدحسین زیر بار نرفت. همهاش تقصیر نامزدش بود که تلفن زد. لجم گرفت. من هم رفتم و به نامزدم تلفن زدم و گفتم که ما زودتر قرعهکشی کرده بودیم و قرار شد که ما جلو بنشینیم. او هم رفت که به خواهرش بگوید. دوباره توی خانه ما دعوا شد. دیگر به این راحتی نمیشد مشکل را حل کرد. محمدحسین پایش را کرده بود توی یک کفش که باید جلو بنشیند. من هم به نامزدم گفتم که حرف خواهرش را قبول نکند. او هم حرف مرا گوش کرد و توی خانه آنها هم دعوا شد. بالاخره باباها و مامانها هم آمدند توی دعوا. آنها میخواستند یک جوری مسئله را حل کنند؛ ولی فایده نداشت. بابای دختر دوقلوها تلفن زد خانه ما و گفت: «چطور است یک بار دیگر قرعهکشی کنیم.» من گفتم: «اصلاً حرفش را هم نزنید. ما قرعهکشی کردیم.» محمدحسین بدجنس با صدای بلند گفت: «زشت است که روی حرف پدرزنت، حرف بزنی.» باید حساب محمدحسین را میرسیدم. دلم میخواست یک کتک مفصل به او بزنم. چون دعواها تمام نشد، قرار شد که من و محمدحسین و بابا برویم خانة دختر دوقلوها و تصمیم بگیریم که کدام جفت دوقلو، جلوی ماشین بنشینند. آنجا هم هرکس چیزی میگفت. همه با هم حرف میزدند و هیچکس به حرف کس دیگری گوش نمیداد. یکدفعه مادرزن من و محمدحسین داد کشید و گفت:«چه خبره!» همه ساکت شدند. او باز گفت: «ما را بگو که فکر کردیم این دو تا را شوهر میدهیم و از دست این دوقلوهای لجباز راحت میشویم. اما حالا شدهاند چهارقلوهای لجباز.» من خجالت کشیدم. محمدحسین هم که همیشه پررو بود، خجالت کشید. بعد مادرزن ما گفت: «بهتر است یک ماشین دیگر هم جور کنیم. من با برادرم صحبت میکنم تا ماشینش را بدهد، برای عروسی گلکاری کنیم.» تا این حرف را زد، من و محمدحسین و دختر دوقلوها دست زدیم و داد کشیدیم: «هوررا...» و دعوا تمام شد.

[[page 29]]

انتهای پیام /*