
او هم میبیند !
نوشته : مژگان بابامرندی
مرد : بچهها ، انگار همسایهی طبقه بالا شما نیستند.
چند بار زنگ زدم .
الیاس : نه ، رفتند بیرون ...اگر کاری دارید به ما بگویید.»
مرد:«برای پسرشان چند تا کتاب آوردهام.»
الناز :«برای مهران ؟ ولی او که نمیبیند!»
مرد:«او با انگشتهایش میخواند ، حتی بعضی چیزها را بهتر از ما میبیند.»
الناز: چه عروسکهای قشنگی !»
الناز : «این کتابها را بده به من بازی کنم.»
الیاس :« نه الناز ، اینها مال ما نیستند !»
الناز :«آخر تو ببین چه شکلیاند و چطور نگاهم میکنند.»
الیاس : «آن همه عروسک داری .برو با آنها بازی کن .راستش خودم هم خیلی دلم میخواهد با آنها بازی کنم اما.. صدای در حیاط آمد . گمان کنم مهران است ...»
چقدر هم نرم هستند ...کاش اینها مال من بودند ، خوش به حال مهران ! اما این دیگر چه جور کتابی است که عروسک دارد.آن هم عروسکهای به این قشنگی ...!آهان لابد اینها.همان کتابهایی هستند که مهران برایمان تعریف میکرد...از آن کتاب هایی که همهچیز آن را میشود لمس کرد...
الیاس :«سلام»
بیا تو . یک آقایی آمد و ...»
«واقعاً که خط عجیبی است ..»
[[page 8]]
انتهای پیام /*