
مهران :«بیا این کتاب را با هم ببینیم ...»
الیاس :«چی شده؟ دنبال چی میگردی؟»
-: «چیزی کم دارد ... این بز زنگوله پا.
این حبه انگور ، این هم گرگ بدجنس.»
پس شنگول و منگول کجا هستند؟
-: آخرش کار خودش را کرد.»
-:«گرگ بدجنس را میگویی؟»
-: نه ، ولی فکر میکنم بدانم کجا هستند.»
الیاس :«پاک آبرویم رفت. چرا بدون اجازه دست به کتابها زدی؟آنها امانت بودند .»
الناز: مگر فهمید ؟»
الیاس: «حالا شنگول و منگول را بده تا زودتر ببرم .»
مهران :«میبینید ، همهچیز برجسته است .این طوری من هم میبینم . این خانه آنهاست و این اطراف خانهشان.اینها هم عروسکهای قصه هستند ...حالا، الناز خانم ، هر کدام را میخواهید بردارید .»
الیاس :« نه تعارف نکن! کتاب ناقص میشود».
الناز :«مهران ، لطفاً مراقب آنها باش...
شنگول جان ، منگول جان.عروسکهای عزیزم خداحافظ ! یادتان باشد که از گرگ بیرحم نترسید و دیگر گول او را هم نخورید! هر وقت کمک خواستید من این جا در طبقهی پایین هستم .آن که همیشه به یاد شماست .الناز.»
الیاس : الناز بیا تو ، دیگر بس است!
الناز :«چشم ، یک کم صبر کن.»
الیاس :« این کارها چیست که میکنی؟ این حرفها چیست که میزنی ؟ آخر من به تو چه بگویم ...؟»
الناز : الیاس ، گوش کن!... صدای مهران است ، مرا صدا میزند.
الیاس ببین همه آنها برگشتند.»
مهران :« قابلی ندارد!»
[[page 9]]
انتهای پیام /*