مجله کودک 105 صفحه 12

کد : 110442 | تاریخ : 24/07/1382

داستان­های یک قل ، دوقل بچۀ ما باید بزرگتر باشد طاهره ایبد عروسی که کردیم من و زنم رفتیم خانه خودمان .محمد حسین هم با زنش رفت خانه خودشان.دوتایی­مان، دو تا آپارتمان اجاره کردیم .هر دو تا آپارتمان رو به روی هم بود. من می­خواستم آپارتمانم از آپارتمان محمد حسین دور باشد. این جوری کمتر مرا اذیت می­کرد، ولی مادرزن ما مخالفت کرد و گفت که باید خانه­هایتان نزدیک هم باشد. همۀ بدی­اش این بود که محمد حسین پنج دقیقه از من بزرگتر بود .یک روز که با زنم نشسته بودیم و حرف می­زدیم ، گفتم :«کاش وقتی توی شکم مامانم بودم ، زورم به این محمدحسین رسیده بود و زودتر به دنیا آمده بودم.» زنم گفت :« بی­خودی غصه نخور، عوضش من از خواهرم پنج دقیقه بزرگترم . می­توانم حساب حساب خواهرم را برسم. گفتم :«خب من هم برای همین تو را گرفتم.» زنم گفت :« وقتی که ما می­خواستیم به دنیا بیاییم ، من و آن قل دیگرم، خواهرم می­خواست زودتر از من بیاید، ولی من زورم از او بیشتر بود، قبل از این که تکان بخورد اول بند نافش را کشیدم و بعد هم موهایش را کشیدم.آن وقت او چشمش را بست که گریه کند ، تا چشمش را بست ، من هم دویدم و به دنیا آمدم.» من به زنم گفتم :« ولی باید بچۀ ما بزرگتر از بچۀ آنها باشد.» زنم گفت :«پس چی ؟ بچۀ ما باید زورش به بچۀ آنها برسد.» گفتم :«نه ، من منظورم این است که بچۀ ما باید بزرگتر باشد تا بچه محمدحسین هی به او نگوید، من از تو بزرگترم ، بزرگترم.» همین­طور که داشتیم حرف می­ز دیم ، یکدفعه یک صدای بلند آمد، انگار یک ضربۀ محکم خورد به دیوار .اول فکر کردم که کسی در می­زند. رفتم دم در. هیچ­کس نبود دوباره یک صدای دیگر شنیده شد .زنم گفت:«محمد مهدی بدو بیا، صدا از توی دیوار است.بعد من و زنم گوشمان را چسباندیم به دیوار.یکدفعه انگار مشت خورد توی صورتمان .دوتایی پریدیم عقب، بعد صدای خندۀ محمد حسین بدجنس آمد، صدا از توی دیوار بود .

[[page 12]]

انتهای پیام /*