
محمد حسین گفت :«هی محمدمهدی ! بیخودی نقشه نکش، حرص هم نخور،هر کاری که بکنی، باز من از تو بزرگترم.»قبل از این که من چیزی بگویم ، زنم دهانش را چسباند به دیوار و گفت :«خب من هم از خواهرم بزرگترم. این به آن در.
محمدحسین همان جور دهانش را چسبانده بود به دیوار و از توی خانه خودشان ،هی با زن من جرّ و بحث میکرد.
من هم خواستم مشتی را که او به صورت ما زده بود، یعنی به دیوار خانۀ ما زده بود ،تلافی کنم ، برای همین چنان مشتی کوبیدم به دیوار که داد خودم و محمدحسین و زنش درآمد.دستم حسابی درد گرفت. فکر کردم که انگشتانم شکسته است.دستم را گرفتم توی آن یکی دستم و دور اتاق دویدم و هی داد زدم:«آی دستم! آی دستم!»
زنم هم دنبال من میدوید و هی میگفت :«وایسا ببینم چی شده ، وایسا ، این قدر تند ندو!»
من همانطور میدویم که یکدفعه صدای در بلند شد .زنم رفت و در را باز کرد .محمدحسین بود لپش حسابی کبود شده بود ، انگار که مشت خورده باشد.
محمد حسین داد زد :«حالا مرا میزنی؟»
تا خواست بیاید تو و مرا بزند ، زنم محکم در را بست و هر چه محمدحسین در زد، در را باز نکرد.
دستم حسابی باد کرد. محمدحسین از پشت در داد زد:«بالاخره صورتت را میچسبانی به دیوار ، آنوقت حسابت را میرسم.»
زنم گفت :«برای چی حرفهای ما را گوش میدهید؟ نمیدانید این کار زشت است ؟»
زن محمدحسین گفت :«به ما چه ؟شما بلند حرف میزنید ، ما میشنویم .»
یکدفعه زنم در را باز کرد و گفت :«باز تو روی حرف من حرف زدی؟ یادت رفته من از تو بزرگترم؟»
یکدفعه محمدحسین خواست بیاید تو که باز زنم در را بست و آنها مجبور شدند بروند خانهشان. دست من هم خوب شدن توی کارش نبود.من و زنم مجبور شدیم ، دزدکی از خانه بیاییم بیرون ، تا در را باز کردیم و کفشهایمان را
پوشیدیم ، یکدفعه آنها صدای نالۀ مرا شنیدند و آمدند بیرون.
محمد حسین آمد جلو که دعوا کند ؛ اما چشمش به دست من افتاد، گفت :«چه بلایی سر خودت درآوردی؟» من فقط ناله میکردم .محمدحسین به زنم گفت :« شما نمیخواهید بیایید، من میبرمش دکتر.»
بعد کفشش را پوشید . زنم ماند و ما دو تا رفتیم دکتر. دستم آن قدر باد کرده بود که محمدحسین از دعوا کردن با من پشیمان شده بود.
[[page 13]]
انتهای پیام /*