
قصه دوست
کلاغ قارقاری و درخت الواری
یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود.
در یک گوشۀ پرت جنگل ، جایی که خیلی جلوی چشم نبود ، یک درخت سپیدار بود و یک کلاغ!
کلاغ، روی درخت سپیدار برای خودش یک آشیانه درست کرده بود و توی آن زندگی میکرد . کلاغ و سپیدار با هم دوست بودند0 همۀ حرفها و درد دلهایشان را به هم میگفتند ، و غم و غصۀ همدیگر را میخوردند.
همهچیز خوب بود و این دو دوست در کنار هم زندگی خوبی داشتند ، فقط یک عیب در آقا کلاغه بود، که گاهی دوستش را ناراحت میکردو باعث نگرانی او میشد.
یک روز سپیدار ، عیب کلاغ را به او گفت :
«دوست من ، کلاغ عزیز! تو همهچیز و همه کارت خوب است ، فقط یک عیب داری ، که ایکاش نداشتی!»
آقا کلاغه با تعجّب پرسید :« چه عیبی!»
سپیدار گفت :«عیب تو این است که زیادی سرو صدا میکنی! بعضی وقتها صدای قارقار بیموقع تو مزاحم راحتی و آسایش دیگران میشود!»
کلاغ گفت :« آخه چه کار کنم ؟ من عادت دارم که قار و قار کنم ،دست خودم نیست !»
سپیدار گفت :«قبول دارم که تو باید قاروقار کنی، ولی به اندازه و به موقع ، نه این قدر زیاد و بیموقع! خیلی وقتها ساکت و آرام بودن بهتر از سرو صدا کردن است !»
سپیدار راست میگفت . آقا کلاغه زیاد سرو صدا میکرد: شب، نیمهشب ، صبح ، وسط روز... بعضی وقتها از راه دوری خبر مهمّی آورده بود، که لازم بود آن را با صدای بلند به حیوانات جنگل برساند.امّا بعضی وقتها هم واقعاً بیموقع و بدون دلیل سرو صدا راه میانداخت.
سپیدار ، چند بار عیب آقا کلاغه را آرام و دوستانه به او گفت و خواهش کرد کمی آرامتر باشد و بیموقع سرو صدا نکند و آرامش جنگل را به هم نزند . امّا کلاغ از نصیحت و خواهش دوستش ناراحت میشد و هر بار در جواب سپیدار میگفت :
«تقصیر من نیست ، عادت کردهام! نمیتوانم کار دیگری بکنم ! ...»
و به این ترتیب هیچ توجّهی به خواهش دوستش نمیکرد. بار آخری که درخت سپیدار ، عیب کلاغ را به او گفت و خواهش کرد کمی مواظب رفتارش باشد ، کلاغ
[[page 28]]
انتهای پیام /*