
آن قدر ناراحت شد که یکدفعه فریاد زد :«من دیگر از دست تو خسته شدم! این قدر به من نگو قار و قار نکن ! اگر دوست نداری پیش تو زندگی کنم ، از این جا میروم و آشیانهام را یکجای دیگر میسازم !»
درخت سپیدار ، که دوست نداشت کلاغ را ناراحت کند ، دیگر چیزی نگفت و او را راحت گذاشت تا هر کاری دلش میخواهد، بکند.
از قضا یک هفتۀ بعد ، چند نفر نجّار و چوببُر به جنگل آمدند تا برای کارشان مقداری تخته و الوار تهیه کنند . درخت سپیدار که از دور آنها را میدید ، از ترس شاخههایش لرزید و با خودش گفت :« خدا کند من را نبینند ! وگرنه کارم تمام است . چون من به اندازۀ کافی رشد کردهام و چوبم حسابی سِفت و محکم است ؛ حتماً مرا میبُرند!»
از این فکر باز هم تنش لرزید و رو به کلاغ کرد و گفت :
- دوست من ! خواهش میکنم یک امروز منقارت را ببند و آرام بگیر ، تا ما جان سالم به در ببریم ، بعدش هر چی دلت خواست ، قار قار کن! کلاغ، که درست نمیفهمید چه خطری در راه است ، اوّل قبول کرد و گفت : «باشد» . و تا چند دقیقه ساکت بود . امّا بعد انگار قولش را فراموش کرد و یکدفعه از جا پرید و در حالی که روی سر سپیدار میچرخید ، با صدای بلند شروع کرد به قار قار کردن و یک سرو صدایی راه انداخت که آن سرش ناپیدا !
یکی از چوببُرها با شنیدن سر و صدای کلاغ به آن طرف نگاه کرد و یکدفعه چشمش به درخت سپیدار افتاد ، با خوشحالی آن را به دوستانش نشان داد و فریاد زد :« نگاه کنید ! درخت الواری ! ... درخت الواری!... آن درخت ، جان میدهد برای کار ما ! عمر طولانی دارد و چوبش حسابی محکم و پخته است ! بهتر از این نمیشود !... یاالله بچّهها ، دنبال من بیایید تا به شما نشان بدهم الوار خوب یعنی چه !»
دنبالۀ قصّه را خودت میتوانی حدس بزنی !
چوببُرها ، که تازه درخت سپیدار را دیده بودند ، با خوشحالی به طرف آن دَویدند و در یک چشم به هم زدن ، با ارّه برقی بزرگی که داشتند ، درخت سپیدار بزرگ را بریدند و روی خاک انداختند .
کلاغ بیچاره که تازه فهمیده بود چه اتفّاقی افتاده مثل دیوانهها بالای سر سپیدار بریده شده میچرخید و فریاد میزد و گریه میکرد . خودخواهی و لجبازی او باعث شده بود ، که هم بهترین دوستش را از دست بدهد ، وهم آشیانۀ خودش را . امّا دیگر گریه و زاری فایدهای نداشت ، چون با این کار درخت سپیدار مهربان زنده نمیشد.
کلاغ با چشمهای پُر از اشک ، از سپیدار خداحافظی کرد و رفت تا جایی برای آشیانۀ تازهاش پیدا کند . حالا دیگر او معنی حرف سپیدار را خوب میفهمید که :« بعضی وقتها ساکت و آرام بودن خیلی بهتر از داد و هوار و سرو صدا کردن است .»
[[page 29]]
انتهای پیام /*