
حکایت دوست
روزی مردی به حضور امام حسن مجتبی (ع) رسید و با حالتی پریشان گفت :
«ای پسر رسول خدا! مرا از دست دشمنی ستمگر نجات بده، دشمنی که به پیر و جوان و کوچک و بزرگ رحم نمیکند.»
امام حسن (ع) ، با شنیدن صحبتهای آن مرد نگران شد و با دلسوزی فرمود :
- برادرم ، دشمن تو کیست که میخواهی نو را از دست او نجات بدهم ؟
- مرد گفت :« او کسی نیست جز فقر و تهیدستی .»
امام (ع) سر به زیر انداخت و چند لحظهای به فکر فرورفت . بعد سر خود را بلند کرد و به خدمتکار مخصوص خود فرمود: «برو ببین چقدر پول در خانه داریم . هر چه هست بردار و نزد من بیاور!»
خدمتکار اطاعت کرد و رفت و کمی بعد ، با پنج هزار درهم پیش امام (ع) برگشت .
او پولها را مقابل روی امام (ع) گذاشت و گفت :« مولای من ! تمام دارایی ما همین پنج هزار درهم است .»
امام (ع) نگاهی به پولها انداخت و بعد تمام آن پنج هزار درهم را برداشت و به مرد نیازمند بخشید و به او فرمود :« بیا برادر، این پولها را بردار و به یاد داشته باش هر وقت آن دشمن ستمگر به سراغت آمد ، پیش ما بیا تا تو را از دست او نجات دهیم .»
[[page 4]]
انتهای پیام /*