مجله کودک 106 صفحه 12

کد : 110478 | تاریخ : 01/08/1382

داستان­های یک قل ، دوقل آخ جون ! آخ جون ! طاهره ایبد تا رسیدم خانه ، زنم دم گوشم گفت : «داری بابا می­شوی!» من از خوشحالی جیغ کشیدم و خواستم بلند بلند دارام ، دارام کنم که زنم محکم دم دهنم را گرفت و گفت :« هیس ! هیس! می­خواهی خواهرم و برادرت بفهمند؟!» راست می گفت. نباید آنها می فهمیدند. یعنی به این زودی، نباید می فهمیدند. ما می خواستیم بچه مان از بچۀ محمد حسین اینها بزرگتر باشد. هر چه بزرگتر بهتر. زنم همین طور دم دهنم را گرفته بود. دیگر داشتم خفه می شدم. دستش را کشیدم و همان طور که نفس نفس می زدم، گفتم: «خفه ام کردی.» بعد دوباره نتوانستم جلوی خودم را بگیرم . دهنم را باز کردم و داد زدم:«آخ..» که باز زنم دم دهنم را گرفت و گفت: «اه ساکت باش!» نمی توانستم ساکت باشم و خوشحالی نکنم دلم می خواست بپرم بالا و آواز بخوانم. به زنم گفتم:«اصلا بدو،بدو لباس بپوش،برویم بیرون.» زنم گفت:«کجا؟» گفتم:«داد می زنم ها، بدو دیگر طاقت ندارم.» زنم زود لباس پوشید و از خانه آمدیم بیرون. چون عجله داشیم، سوار تاکسی شدیم. دم پارک که پیاده شدیم، به زنم گفتم :«تند راه بیا.» زنم گفت:«دارم می آیم دیگر.» دلم می خواست بدوم، ولی به خاطر زن و بچه ام نمی توانستم. به وسط پارک رسیدیم. خلوت بود. به زنم گفتم: «اینجا خوب است.» زنم گفت:«برای چی خوب است؟» گفتم:«برای داد زدن.» تا دهنم را باز کردم که داد بزنم، یکدفعه دو تا پیرمرد آمدند و روی

[[page 12]]

انتهای پیام /*