
تو روزه نیستی !
زن آخرین دانه نان را که از تنور درآورد ، احساس کرد که چشمانش سیاهی میرود.عرق پیشانیاش را پاک کرد و نگاهی به آسمان انداخت . آفتاب گرم مدینه ، هنوز خیال رفتن نداشت . زن ، دلش ضعف میرفت و رمقی در تنش باقی نمانده بود . بوی خوش نان تازه ، وسوسهاش میکرد که لقمهای از آن را در دهان بگذارد . کوزۀ آب روی ایوان هم لبهایش را به نوشیدن جرعهای آب گوارا فرامیخواند. امّا هنوز دو ساعت به غروب آفتاب مانده بود. به اتاق رفت و روی تشک حصیریاش دراز کشید ، امّا با گلوی خشک و شکم خالی که نمیشد خوابید . تنها ، تصّور لحظۀ افطار بود که امید را در دلش زنده میکرد. به تمام ساعتهایی که گذرانده بود ، فکر کرد: سحر ، پیش از تمام اهل خانه از خواب برخاسته و غذای خوشمزهای فراهم کرده بود . سفره را چیده بود و شوهر و پسرانش را بیدار کرده بود . بعد از اذان صبح هم با اشتیاق به مسجد رفته بود و نماز را با مسلمانان ، پشت سر رسول خدا (ص) اقامه کرده بود . بعد به خانه برگشته بود و شوهر و فرزندانش را روانۀ مزرعه کرده بود .بعد از آن هم ساعتها کار کرده بود . جمع کردن رختخوابها ، شستن ظرفها، جارو کردن اتاقها و حیاط ، رسیدگی به گوسفندان و ....
بعد از نماز ظهر هم ، ساعتی به تلاوت قرآن پرداخته بود و آن وقت ، برای افطار ، نان پخته بود . در همین فکرها بود که خوابی شیرین ، پاورچین پاورچین قدم به چشمهایش گذاشت و پلکهایش را روی هم انداخت . امّا هنوز خوابش عمیق نشده بود که با صدای در ، از جا پرید . سرش گیج میرفت و چشمهایش درست نمیدید.
با خودش گفت : « کیست که این وقت روز ، مزاحم استراحتم شده است ؟ تازه داشت خوابم میبرد.....»
به زحمت از جا بلند شد و به حیاط رفت . صدای زن همسایه از پشت در به گوشش رسید : «کجایی زن ؟ چرا در را باز نمیکنی ؟»
زن عصبانی شد . با بیحوصلگی در را باز کرد و بدون آن که جواب سلام همسایهاش را بدهد گفت :« چه کار داری؟»
زن همسایه که از این برخورد، جا خورده بود با دلخوری گفت :«ببخش خواهر جان! فکر کردم دو ساعتی به افطار مانده و تو هم مثل من حوصلهات سر رفته . گفتم که با هم به بازار برویم ، شاید بتوانی در انتخاب پارچهای که میخواهم برای دخترم بخرم ، راهنماییام کنی . آخر به خواست خدا قرار است عید فطر ...»
زن نگذاشت حرف همسایهاش تمام شود ، با عصبانیت گفت : تو هم چه حوصلهای داری ؟ بهانۀ دیگری برای مردم آزاری نداشتی ؟»
[[page 4]]
انتهای پیام /*