مجله کودک 107 صفحه 4

کد : 110506 | تاریخ : 08/08/1382

تو روزه نیستی ! زن آخرین دانه نان را که از تنور درآورد ، احساس کرد که چشمانش سیاهی می­رود.عرق پیشانی­اش را پاک کرد و نگاهی به آسمان انداخت . آفتاب گرم مدینه ، هنوز خیال رفتن نداشت . زن ، دلش ضعف می­رفت و رمقی در تنش باقی نمانده بود . بوی خوش نان تازه ، وسوسه­اش می­کرد که لقمه­ای از آن را در دهان بگذارد . کوزۀ آب روی ایوان هم لب­هایش را به نوشیدن جرعه­ای آب گوارا فرامی­خواند. امّا هنوز دو ساعت به غروب آفتاب مانده بود. به اتاق رفت و روی تشک حصیری­اش دراز کشید ، امّا با گلوی خشک و شکم خالی که نمی­شد خوابید . تنها ، تصّور لحظۀ افطار بود که امید را در دلش زنده می­کرد. به تمام ساعت­هایی که گذرانده بود ، فکر کرد: سحر ، پیش از تمام اهل خانه از خواب برخاسته و غذای خوشمزه­ای فراهم کرده بود . سفره را چیده بود و شوهر و پسرانش را بیدار کرده بود . بعد از اذان صبح هم با اشتیاق به مسجد رفته بود و نماز را با مسلمانان ، پشت سر رسول خدا (ص) اقامه کرده بود . بعد به خانه برگشته بود و شوهر و فرزندانش را روانۀ مزرعه کرده بود .بعد از آن هم ساعت­ها کار کرده بود . جمع کردن رختخواب­ها ، شستن ظرف­ها، جارو کردن اتاق­ها و حیاط ، رسیدگی به گوسفندان و .... بعد از نماز ظهر هم ، ساعتی به تلاوت قرآن پرداخته بود و آن وقت ، برای افطار ، نان پخته بود . در همین فکرها بود که خوابی شیرین ، پاورچین پاورچین قدم به چشمهایش گذاشت و پلک­هایش را روی هم انداخت . امّا هنوز خوابش عمیق نشده بود که با صدای در ، از جا پرید . سرش گیج می­رفت و چشم­هایش درست نمی­دید. با خودش گفت : « کیست که این وقت روز ، مزاحم استراحتم شده است ؟ تازه داشت خوابم می­برد.....» به زحمت از جا بلند شد و به حیاط رفت . صدای زن همسایه از پشت در به گوشش ­رسید : «کجایی زن ؟ چرا در را باز نمی­کنی ؟» زن عصبانی شد . با بی­حوصلگی در را باز کرد و بدون آن که جواب سلام همسایه­اش را بدهد گفت :« چه کار داری؟» زن همسایه که از این برخورد، جا خورده بود با دلخوری گفت :«ببخش خواهر جان! فکر کردم دو ساعتی به افطار مانده و تو هم مثل من حوصله­ات سر رفته . گفتم که با هم به بازار برویم ، شاید بتوانی در انتخاب پارچه­ای که می­خواهم برای دخترم بخرم ، راهنمایی­ام کنی . آخر به خواست خدا قرار است عید فطر ...» زن نگذاشت حرف همسایه­اش تمام شود ، با عصبانیت گفت : تو هم چه حوصله­ای داری ؟ بهانۀ دیگری برای مردم آزاری نداشتی ؟»

[[page 4]]

انتهای پیام /*