مجله کودک 107 صفحه 5

کد : 110507 | تاریخ : 08/08/1382

زن همسایه که بغض کرده بود ، گفت : «این که دعوا ندارد ! آرام بگو نمی­آیم . حالا مگر چه شده ؟» امّا زن که طاقت روزه­داری را از دست داده بود ، فریاد زد : « همین ؟ مرا از خواب پرانده­ای و حالا می­گویی طوری نشده ؟ حتماً خودت روزه نمی­گیری که از حال ما خبر نداری !» زن همسایه خواست چیزی بگوید ، که ناگهان با دیدن صحنه­ای در جای خود میخکوب شد . زن صاحبخانه هم با دیدن آن صحنه خشکش زد . عابری که از کنار آنها می­گذشت کسی جز رسول خدا (ص) نبود. پیدا بود که پیامبر (ص) گفت و گوی آن دو را شنیده و ناراحت شده بود . هر دو سلام کردند0 پیامبر (ص) جوابشان را داد و به آرامی نزد زن صاحبخانه آمد . دست در جیب پیراهن خود برد و چند دانه خرما از آن بیرون آورد . با دو دست خرماها را به زن تعارف کرد و گفت :«بخور!» رنگ از صورت زن پرید :« زبانش بند آمده بود . به هر زحمتی که بود ، عرض کرد :« ای رسول خدا ، من روزه دارم ، چگونه می­توانم از این خرما بخورم ؟» پیامبر (ص) سری با تأسف تکان داد و فرمود :« نه ، تو روزه نیستی ، اگر روزه­دار بودی ، این گونه بر همسایه­ات داد نمی­کشیدی!» زن با شرمندگی سرش را پایین انداخت . اشک در چشمان زن همسایه حلقه زده بود . دوست فرارسیدن ماه مبارک رمضان را به همه شما روزه داران کوچک شادباش می گوید.

[[page 5]]

انتهای پیام /*