
روباه خوش خوراک
نوشتۀ مارگرت ریتش
ترجمه کمال بهروز کیا
در جنگلی روباه خوش خوراکی زندگی میکرد که جلوی لانهاش در کمین شکار مینشست ، تا شکار لذیذی پیدا کند. روزی موشی از آن محل میگذشت ، روباه با یک پرش به موش رسید ،اما ایستاد و فکر کرد:
«موش هم شد شکار؟ باید غذای لذیذتری پیدا کنم.»
روباه موش را رها کرد و به راه افتاد . به علفزاری رسید. میان علفها ماری میخزید. روباه با دو پرش به او رسید ، ولی ایستاد و فکر کرد: «مار هم شد شکار؟» اگر او را بگیرم ، حیوانات دیگر مسخرهام میکنند، باید غذای لذیذتری پیدا کنم .»
مار از فرصت استفاده کرد و گریخت . روباه برگشت ، خرگوشی از آنجا میگذشت . روباه با سه پرش خود را به خرگوش رساند و خواست او را شکار کند، اما با خود فکر کرد :« خرگوش هم شد شکار؟ بهتر است غذای لذیذتری پیدا کنم .» و او را رها کرد که برود.
روباه رفت و رفت تا به میان جنگل رسید ، آهویی در حال دویدن بود، روباه با چهار پرش به آهو رسید، آهو سرعتش را بیشتر کرد .روباه اشتهایش کور شد و با خود فکر کرد :«غذای لذیذتر هم پیدا میشود.» و به راهش ادامه داد .
چیزی نگذشت که به گرازی رسید .گراز مشغول کندنِ زمین بود .روباه با خود گفت :« به به ! چه غذای لذیذی !» با پنج پرش به گراز رسید.بعد دم او را کشید و گاز گرفت .گراز عصبانی شد .خس خسی کرد و برگشت و به روباه خیره شد .
روباه ترسید و از آنجا دور شد ، تا آن روز سر و کارش به گراز نیفتاده بود ، فکر کرد:« گراز هم شد شکار؟ باید غذای لذیذتری پیدا کنم .»
[[page 8]]
انتهای پیام /*