
داستانهای یک قل ،دوقل
بچه رستم طاهره ابید
من میخواستم بچهام قوی باشد ، یعنی خیلی خیلی قوی باشد . دلم میخواست آن قدر زورش زیاد باشد که وقتی به دنیا آمد ، اگر کسی خواست بوسش کند، چنان مشتی بزند توی صورتش که حالش جا بیاید. به زنم گفتم :« تو باید شیر زیادی بخوری که بچهمان مثل شیر بشود».
زنم گفت :« من دلم میخواهد بچهمان خوشگل باشد ، از بچۀ خواهرم خیلی خوشگلتر، برای همین باید سیب بخورم.»
من گفتم :«قوی بودن مهمتر از خوشگل بودن است ،برای همین تو باید روزی ده تا شیشه شیر بخوری.»
زنم گفت :«اووه ، کی میتواند روزی ده تا شیشه شیر بخورد؟! من که حالم به هم میخورد، تازه خوشگلی هم خیلی مهم است،اگر دماغ بچهمان مثل پینوکیو باشد ، چقدر ناراحت میشویم؟ یا چشمهایش چپ باشد ، دیگر بدتر.»
بالاخره قرار شد که بچهمان هم خوشگل باشد و هم قوی، که همه بهش بگویند بچه رستم . قرار شد که من هر روز سه کیلو سیب بخرم و شش تا شیشه شیر.
آن روز که از سر کار برگشتم ، سیب و شیر هم خریدم . توی کوچهمان که رسیدم ، یکدفعه محمدحسین را دیدم که از آن طرف کوچه داشت میآمد . چند تا کیسۀ مشمّا هم دستش بود. من فوری کیسهها را پشت سرم قایم کردم .اگر این محمدحسین میفهمید که من و زنم تصمیم گرفتیم که یک بچۀ خوشگل و قوی داشته باشیم ، حتماً او و زنش هم همین تصمیم را میگرفتند. آن وقت بچۀ محمدحسین همیشه به بچۀ من زور میگفت ، مثل خود محمد حسین که همیشه برای من قلدری میکرد.
محمد حسین هم تا چشمش به من افتاد ، دستش را گرفت پشت سرش ، دوتایی با هم رسیدیم دم در و سلام و احوالپرسی کردیم. من خیلی دلم میخواست بدانم محمد حسین چی خریده است ،هی سرک کشیدم،یکدفعه صدای به هم خوردن شیشه شیر آمد. به محمد حسین گفتم :«چی خریدی؟»
گفت :« هیچی.»
[[page 22]]
انتهای پیام /*