
گفتم :« از کِی تا حالا هیچی صدای شیشۀ شیر میدهد؟!»
حرصش گرفت . با شانهاش زنگشان را فشار داد . زنش در را باز کرد و رفت تو.
تازه ، سیب هم خریده بود . لجم گرفت. من پشت سرش راه افتادم . نمیخواستم او بفهمد که من هم همین چیزها را خریدهام .اوقات محمدحسین تلخ شده بود . دم در خانهشان که رسید، آهسته گفت :«خداحافظ!» و رفت تو.
من هم زود رفتم توی خانه و به زنم گفتم :« محمدحسین هم شیر و سیب خریده بود ، تو باید چیزهای دیگری هم بخوری.»
همینطور که داشتم حرف میزدم ، یکدفعه یکی در زد ، تا آمدم در را باز کنم صدای محمد حسین از پشت در آمدکه گفت :«هی محمد مهدی، این قدر پولهایت را خرج نکن و هی سیب و شیر نخر ، هر کاری که بکنی ، باز هم بچۀ من از بچۀ تو قویتر و خوشگلتر میشود؛ چون من از تو قویتر و خوشگلترم.»
تا خواستم جوابش را بدهم ، رفت توی خانهشان و در را بست .
حسابی حرصم گرفت . دوقلوی یکسان بودن هم دردسر بود.
[[page 23]]
انتهای پیام /*