مجله کودک 107 صفحه 23

کد : 110525 | تاریخ : 08/08/1382

گفتم :« از کِی تا حالا هیچی صدای شیشۀ شیر می­دهد؟!» حرصش گرفت . با شانه­اش زنگشان را فشار داد . زنش در را باز کرد و رفت تو. تازه ، سیب هم خریده بود . لجم گرفت. من پشت سرش راه افتادم . نمی­خواستم او بفهمد که من هم همین چیزها را خریده­ام .اوقات محمدحسین تلخ شده بود . دم در خانه­شان که رسید، آهسته گفت :«خداحافظ!» و رفت تو. من هم زود رفتم توی خانه و به زنم گفتم :« محمدحسین هم شیر و سیب خریده بود ، تو باید چیزهای دیگری هم بخوری.» همین­طور که داشتم حرف می­زدم ، یکدفعه یکی در زد ، تا آمدم در را باز کنم صدای محمد حسین از پشت در آمدکه گفت :«هی محمد مهدی، این قدر پول­هایت را خرج نکن و هی سیب و شیر نخر ، هر کاری که بکنی ، باز هم بچۀ من از بچۀ تو قوی­تر و خوشگل­تر می­شود؛ چون من از تو قوی­تر و خوشگل­ترم.» تا خواستم جوابش را بدهم ، رفت توی خانه­شان و در را بست . حسابی حرصم گرفت . دوقلوی یکسان بودن هم دردسر بود.

[[page 23]]

انتهای پیام /*