مجله کودک 107 صفحه 30

کد : 110532 | تاریخ : 08/08/1382

از مجموعۀ «ماجراهای اکبر و بیربال» چوبۀ دار طلایی ! گردآوری و تنظیم : رامش مادولکار ترجمه : محمّدعلی دهقانی یکی از دختران امپراتور ، در شهری دوردست زندگی می­کرد ، امپراتور مدتی این دختر را ندیده و دلش برای او حسابی تنگ شده بود . به همین خاطر ، پیغامی برای دامادش فرستاد و به او فرمان داد تا همسرش را برای چند روزی نزد پدر بفرستد. داماد امپراتور ، خیره­سری کرد و از اطاعت فرمان اکبر سر پیچید . امپراتور از این رفتار دامادش بسیار خشمگین شد و بدون کمی فکر کردن، بیربال را صدا زد و فرمان عجیبی برای او صادرکرد. فرمان این بود : - بیربال! از این لحظه تمام دامادهایی که در سرزمین ما زندگی می­کنند، محکوم به مرگ هستند . بگو تعدادی چوبۀ دار آماده کنند و فردا همۀ آنها را به دار بیاویزند ! بیربال با شنیدن این فرمان، سخت غافلگیر شد و خواست اعتراض کند . امّا وقتی خشم تند اکبر را دید، خودش را نگاه داشت و با لحنی احترام­آمیز گفت : - امر ، امر حضرت امپراتور است ! سپس تعظیمی کرد و برای اطاعت فرمان از قصر خارج شد . کی بعد ، قطعه زمین بزرگی را انتخاب کرد و به افرادش دستور داد تعداد زیادی چوبۀ دار در آنجا برپا کنند . بیربال ، خودش روی کار افراد نظارت می­کرد، و قدم به قدم با آنان پیش می­رفت. ، تا این که در سپیده­دم روز بعد ، کار نصب چوبه­های دار به آخر رسید ، آن وقت پیش امپراتور رفت و گفت : - سرورم ! طبق فرمان ملوکانه ، تعداد زیادی چوبه دار برای اعدام دامادها ، برپا شده است، امّا فکر می­کنم بد نیست قبل از اجرای مراسم اصلی ، خودتان به محل بیایید و از چوبه­های دار بازدید کنید ، تا عیب و نقصی در کار نباشد. امپراتور گفت : بله فکر پسندیده­ای ست! من هم بدم نمی­آید که از نزدیک ببینم چه گُلی کاشته­ای ! به این ترتیب ، در همان ساعت بیربال ، اکبر را همراه خود به میدان اعدام برد . صفی طولانی از چوبه­های دار در میدان برپا شده بود و از هر کدام حلقۀ بزرگی از طناب ضخیم آویزان بود. امپراتور از تماشای این صحنه ، و تصوّر این که به زودی فرمان شجاعانه­اش اجرا خواهد شد ، احساس رضایت و خرسندی می­کرد. امّا کمی

[[page 30]]

انتهای پیام /*