
از مجموعۀ «ماجراهای اکبر و بیربال»
چوبۀ دار طلایی !
گردآوری و تنظیم : رامش مادولکار
ترجمه : محمّدعلی دهقانی
یکی از دختران امپراتور ، در شهری دوردست زندگی میکرد ، امپراتور مدتی این دختر را ندیده و دلش برای او حسابی تنگ شده بود . به همین خاطر ، پیغامی برای دامادش فرستاد و به او فرمان داد تا همسرش را برای چند روزی نزد پدر بفرستد. داماد امپراتور ، خیرهسری کرد و از اطاعت فرمان اکبر سر پیچید .
امپراتور از این رفتار دامادش بسیار خشمگین شد و بدون کمی فکر کردن، بیربال را صدا زد و فرمان عجیبی برای او صادرکرد.
فرمان این بود :
- بیربال! از این لحظه تمام دامادهایی که در سرزمین ما زندگی میکنند، محکوم به مرگ هستند . بگو تعدادی چوبۀ دار آماده کنند و فردا همۀ آنها را به دار بیاویزند !
بیربال با شنیدن این فرمان، سخت غافلگیر شد و خواست اعتراض کند . امّا وقتی خشم تند اکبر را دید، خودش را نگاه داشت و با لحنی احترامآمیز گفت : - امر ، امر حضرت امپراتور است !
سپس تعظیمی کرد و برای اطاعت فرمان از قصر خارج شد . کی بعد ، قطعه زمین بزرگی را انتخاب کرد و به افرادش دستور داد تعداد زیادی چوبۀ دار در آنجا برپا کنند . بیربال ، خودش روی کار افراد نظارت میکرد، و قدم به قدم با آنان پیش میرفت. ، تا این که در سپیدهدم روز بعد ، کار نصب چوبههای دار به آخر رسید ، آن وقت پیش امپراتور رفت و گفت :
- سرورم ! طبق فرمان ملوکانه ، تعداد زیادی چوبه دار برای اعدام دامادها ، برپا شده است، امّا فکر میکنم بد نیست قبل از اجرای مراسم اصلی ، خودتان به محل بیایید و از چوبههای دار بازدید کنید ، تا عیب و نقصی در کار نباشد.
امپراتور گفت :
بله فکر پسندیدهای ست! من هم بدم نمیآید که از نزدیک ببینم چه گُلی کاشتهای !
به این ترتیب ، در همان ساعت بیربال ، اکبر را همراه خود به میدان اعدام برد . صفی طولانی از چوبههای دار در میدان برپا شده بود و از هر کدام حلقۀ بزرگی از طناب ضخیم آویزان بود. امپراتور از تماشای این صحنه ، و تصوّر این که به زودی فرمان شجاعانهاش اجرا خواهد شد ، احساس رضایت و خرسندی میکرد. امّا کمی
[[page 30]]
انتهای پیام /*