
محاکمۀ بچه خرس طاهره ایبد
همسایههای کهکشان که از دست «دُبّ اصغر» ناراحت بودند ، او را پیش خورشید بردند. دُبّ اصغر پسر خرس بزرگ بود. اسم خرس بزرگ، «دُبّ اکبر» بود.
دبّ اکبر از این که میخواستند پسرش را محاکمه کنند ، خیلی ناراحت بود.
بیشتر ستارههای کهکشان راه شیری، توی دادگاه حاضر بودند . دبّ اصغر رو به خورشید ایستاده بود و به او نگاه میکرد . خورشید که کنار ترازویش نشسته بود ، از او پرسید :« بگو ببینم تو چه کار بدی کردی؟» دبّ اکبر بلند شد تا از پسرش دفاع کند ، امّا خورشید اجازه نداد. دبّ اصغر گفت :« من کار بدی نکردم ، فقط ... فقط یک ستاره از خوشۀ پروین کندم و خوردم ...خیلی خوشمزه بود.»
ستارهها با هم گفتند :«وای ، چه کار بدی !»
خورشید یک شهاب سنگ کوچک برداشت و توی یک کفۀ ترازو انداخت و گفت :
«خب دیگر چه کار بدی کردی؟»
دبّ اصغر با چشمش به پائین نگاه کرد و گفت :« یک بار ... یک بار هم یک لیس به ماه زدم ، خیلی شیرین بود.»
ستارهها با هم گفتند :« وای چه کار بدی کردی!»
خورشید یک شهاب کوچک دیگر هم توی ترازو انداخت و دوباره پرسید :« دیگر چه کار کردی؟»
دُبّ اصغر که کمی خجالت کشیده بود ، سرش را پائین انداخت و گفت :«یک بار هم که حوصلهام سر رفته بود و هیچکس با من بازی نکرد... من آن دو تا ستارۀ ماهی را ترساندم.»
دو ستاره ماهی گفتند :« بله ،بله . برای ما ادای یک گربه را درآورد.!»
خورشید یک شهاب کوچک دیگر هم توی ترازو انداخت . دبّ اکبر از ناراحتی ، سرش را میان دستهایش گرفت . خورشید باز از دُبّ اصغر پرسید :« دیگر چه کار کردی؟»
دبّ اصغر که بیشتر خجالت کشیده بود ، آهسته گفت :« یک بار هم که ستارۀ خرگوش خواب بود، من گوشش را خاراندم و او را از خواب بیدار کردم.»
ستارۀ خرگوش داد زد :« پس تو بچهخرس بدجنس مرا بیدار کردی!»
[[page 8]]
انتهای پیام /*