
نیکی :« من نمیتوانم ؟ یک نگاه به بازوهایم بیانداز ، حالا میبینی .»
نیکی :« من نمیخواهم ناهار بخورم ، میخواهم صبر کنم با تو افطار کنم .»
نیکو :« چی ؟ جوجه جان .....
نیکی :« نصیحت نکن ، تصمیمم را گرفتهام .»
نیکی :« چند بار بگویم ؟ نِ میخورم . عجب بویی هم دارد ! این را ببرید کنار...
مادر بزرگ جان ، اصرار نکن ، بیفایده است .
مدتی گذشت ، دل نیکی قار و قور میکرد ، به عقربههای ساعت خیره شده بود پس چرا از روزهای دیگر یواشتر حرکت میکردند؟
نه ، دیگر نمیتوانست تحمل کند ، پیش مادربزرگ رفت و ....
مادر بزرگ :« پس چرا حرف نمیزنی ، گرسنهای ؟»
نیکی : « نه زیاد، ولی ...»
- : ولی بنشین تا بروم و ناهارت را بیاورم .»
من سیر شدهام ، اما آنها گرسنهاند . از نیکو بپرسم چقدر مانده است تا افطار شود. اصلاً به آنها میگویم بروند بخوابند تا من خودم برای افطاری بیدارشان کنم و آنها یاد بگیرند از خواب بیدار کردن یعنی چی ؟!
نیکو : «نیکی ، نیکی ، نیکی جان ، بلند شو وقت افطار است ، همه منتظر تو هستند .»
[[page 13]]
انتهای پیام /*