
سندی گفت : «من میدانم چه کار کنی تا دندانت بیفتد . یک تکه نخ دور آن بپیچ و سر دیگرش را محکم بکش . آن وقت دندانت کنده میشود و راحت میشوی .»
ادوارد جواب داد :« متشکرم ؛ ولی فکر میکنم یک کمی دیگر صبر کنم بهتر است .«
دنی پسر همسایهشان که در حیاط مشغول شیطنت و بازی بود . وقتی چشمش به ادوارد افتاد پرسید :« بالاخره دندانت افتاد؟
ادوارد جواب داد :« نه ،خیلی لق شده ، ولی هنوز نیفتاده .»
دنی گفت :« من میدانم چه کار کنی تا دندانت بیفتد و راحت شوی . یک دعوا با لاری راه بیانداز . او هفته پیش یک مشت به من زد و دندان جلوییام که زیاد هم لق نبود ،افتاد.»
ادوارد گفت :« نه ، نه ، متشکرم . فکر میکنم یک کمی دیگر با این وضع تحمل کنم ، بهتر باشد .»
آن شب ادوارد از مادرش پرسید : «مادر! پس کی دندان من میافتد ؟»
مادر جواب داد : هر وقت موقعش برسد ، خودش میافتد ، بدون آن که تو اصلاً ناراحت شوی و دردت بیاید.»
صبح روز بعد ، دندان لق شدۀ ادوارد افتاد ؛ ولی نه به خاطر آن که سیب بزرگ و سفتی را گاز زده باشد ، و نه به خاطر آن که یک نخ دور آن پیچیده و سرش را کشیده باشد ، و نه به خاطر این که لاری به دهان او مشت زده باشد .
دندان لق ادوارد افتاد ، فقط به این علت که وقتش رسیده بود و آماده افتادن شده بود .
[[page 9]]
انتهای پیام /*