
لبخند دوست
داستانهای یک قل، دوقل
طاهره ایبد
اووَی، یعنی: ساکت!
من که باور نمیکردم. محمدحسین و نسیم زبان نینیها را بلد باشند، یعنی خوبِ خوب بلند باشند. به شبنم گفتم: «محمدحسین که از من باهوشتر نیست.»
شبنم گفت: «نسیم هم از من باهوشتر نیست! اصلاً هم نیست، من باهوشترم بودم که پنج دقیقه زودتر به دنیا اومدم.»
گفتم: «کی گفته که هر کی زودتر به دنیا بیاد، باهوشتره؟»
شبنم رفت روی مبل نشست و شروع کرد به لواشک خوردن و بعد گفت: «باهوشترها، زرنگترن.»
گفتم: «نه خیر، اصلاً هم اینجوری نیست، بچههایی که زودتر به دنیا میآن، بیتربیت و زورگو هستن.»
شبنم اخمهایش را توی هم کرد و گفت: «بله، بله چی گفتی؟»
بعد دیگر دعوایمان شد و هی دعوا شدیدتر شد و شدیدتر شد، تا یک سر و صداهایی شنیدم. اول شبنم شنید و ساکت شد و گوش داد.
وقتی او ساکت شد، من هم ساکت شدم. صدای بچّهمان بود، انگار داشت یک چیزی را تکرار میکرد. خوب گوش دادم، انگار داشت غر میزد و هی میگفت:«اوُوَی، اوُوَی.»
شبنم گفت: «چی میگه؟»
[[page 24]]
انتهای پیام /*