مجله کودک 112 صفحه 8

کد : 110682 | تاریخ : 13/09/1382

قصّة دوست موهای گندهبک خوشبختی این است نویسنده: جیووانی روداری مترجم: نیکی خوگر چهار برادر بودند. سهتای آنها خیلی خیلی کوچولو ولی در عین حال خیلی زرنگ بودند. چهارمی در عوض، یک «گنده بک» بود با هیکل نخراشیده. ولی نصف آن سهتای دیگر با عقل و شعور نبود. زورش در بازو و دستهایش بود و عقلش در موهایش. به خاطر همین هم برادرها همیشه موهای او را کوتاه کوتاه میکردند، جوری که همیشه کوتاه میماند. او همه کارها را میتوانست انجام بدهد، چون خیلی قوی بود. آنها به او نگاه میکردند و او مجبور بود کارها را انجام دهد. زمین را میبایستی شخم بزند، هیزم بشکند. چرخ آسیاب را بچرخاند و به جای اسب، گاری را هم بکشد. ولی برادرهای زرنگش روی یک صندلی مینشستند و شرق شرق شلاق میزدند و او را به کار وا میداشتند. همیشه رشد موهای سر او را زیر نظر داشتند و میگفتند: «چقدر موهای کوتاه به تو میآید؟ اصلاً موهای بلند قشنگ نیست… ببینید، موهایش دوباره آمده است توی پیشانیاش… امشب باید دوباره اصلاح شود…» خلاصه آنها لذّت میبردند و او را مجبور به انجام کارها میکردند. بازار هم که میرفتند، پولها را خرج میکردند و به مهمانخانه که میرفتند، او را دم در میگذاشتند که از گاری محافظت کند. البته غذای حسابی هم به او میدادند که همانطور قوی بماند. یک روز گندهبک مریض شد. برادرهایش ترسیدند که اگر بمیرد، چه کسی این همه کار را انجام بدهد؟ بهترین دکترهای کشور را برای مداوایش آوردند و گرانقیمتترین دواها را برایش خریدند. یکی از برادرها غذایش را به رختخوابش میبرد. یکی دیگر بالشش را تکان میداد و آن دیگری تنش را با پتو میپوشاند: «میبینی ما چقدر دوستت داریم؟ تو نباید بمیری! اگر بمیری، ظلم بزرگی در حقّ ماست.»

[[page 8]]

انتهای پیام /*