مجله کودک 112 صفحه 9

کد : 110683 | تاریخ : 13/09/1382

برادرها آنقدر نگران سلامتی او شده بودند که کاملاً رشد موهای او را از یاد برده بودند. به خاطر همین موهایش همانطور ساعت به ساعت رشد میکرد و آنقدر بلند شد که تا قبل از آن هیچوقت به این اندازه نرسیده بود. اما با رشد موهایش عقل گندهبک هم رشد میکرد. او شروع به فکرکردن کرد و حرکات و رفتار برادرهایش را زیر نظر گرفت و فهمید که این رفتار آنها ظاهری است و او چقدر ساده بوده است. ولی اولش هیچ حرفی نزد. منتظر شد تا نیرویش دوباره برگردد. تا این که یک روز صبح، زمانی که برادرهایش هنوز در خواب بودند، بلند شد. آنها را مثل سوسیس بست و داخل گاری انداخت: «برادر عزیز! ما را کجا میبری؟ برادرهای عزیزت را کجا میبری؟» آنها را به ایستگاه قطار برد و در یک قطار گذاشت و به عنوان خداحافظی هم گفت: «بروید گم شوید و دیگر اینجا پیدایتان نشود… شما به اندازةکافی مرا فریب دادهاید… حالا من رئیس و سرور شما هستم!» قطار سوت زد و چرخها شروع به حرکت کردند، اما سه تا برادر مثل موش مرده سکوت کرده بودند و از سر جایشان تکان نخوردند. دیگر هیچکس آنها را ندید.

[[page 9]]

انتهای پیام /*