مجله کودک 113 صفحه 13

کد : 110723 | تاریخ : 20/09/1382

باید دوباره چشم بگذاری.» عباس: «حسین تو اینجا، امیر تو آنجا هستید. پیدایتان کردم. زودتر بیایید بیرون!» امیر: «قبول نیست، تو دیدی!» عباس: «بیخود حرف نزن!» حسین: «اصلا عباس بیادب است. بیا برویم خانه ما، هم بازی کنیم هم ناهار بخوریم... وای نه، کلیدهایم کجاست؟ چقدر مادرم سفارش کرد. اما من باز هم یادم رفت. حالا برای ناهار چه کار کنم؟!» امیر: «نگران نباش، بیا برویم خانه ما. ناهار هم مهمان من.» حسین: «خیلی دلم میخواهد، ولی مادرم نیست تا از او اجازه بگیرم.» امیر: «گفتا ز که نالیم، که از ماست که بر ماست! راستی، کاش ماست هم داشتیم. حسین حواس جمع، فعلا بیا ناهار بخوریم.» امیر: «چرا نمیخوری؟» حسین: «ماندهآم به مادرم چه بگویم؟» مادر: «حسین چیه، باز پشت در ماندهای؟!» حسین: «نه، منتظر امیرم. رفته ظرفهای ناهار را ...» -: «چی؟» -: «هیچی، هیچی!» -: «راستش را بگو، کلیدهایت کو؟» چقدر تشنهام، وای کلیدها، پس اینجا بودند. -: «به گلدانها هم که آب ندادهای...» مادر راست میگفت، بزرگی فقط به قد بلند نیست...

[[page 13]]

انتهای پیام /*