مجله کودک 114 صفحه 4

کد : 110750 | تاریخ : 27/09/1382

حکایت دوست پول برای آشتی مجید ملامحمدی «مُفَضّل» داشت به طرف خانة یکی از دوستانش میرفت که چیز عجیبی دید. عدّهای از مردم در کنار باغی بزرگ جمع بودند. ایستاد و با تعجب به آنها نگریست. یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ جلوتر رفت. صدای داد و بیداد شنید. فهمید دو نفر در حال دعواکردن هستند. قلبش شروع به تپیدن کرد. او طاقت دیدن دعوای هیچکس را نداشت. پس عجله کرد و به آن جمعیت رسید. مردم بیآن که کاری بکنند، به تماشا ایستاده بودند. مفضّل ناراحت شد. دو نفر با هم دست به یقه شده بودند و به سر و کلة هم میزدند. او فریادکنان جلو رفت که جدایشان کند. آنها را شناخت. یکی از آنها «اَبوحَنیفه» بود و آن دیگری دامادش. ابوحنیفه کارواندار حج بود و همة مردم شهر او را میشناختند. مُفضل گفت: «آهای مردم، چرا مل مجسمه ماتتان برده؟ ... بیایید جدایشان کنیم!» چندتایی از مردها جرئت پیدا کردند و جلو رفتند. بالاخره با تلاش مفضّل و آنها، دعوا تمام شد. مفضّل رو به آن دو نفر گفت: «هر دوی شما اکنون میهمان من هستید. بیایید به خانة من، ببینم مشکلتان چیست؟» آنها پذیرفتند و به خانة او رفتند. ابوحنیفه گفت: «من

[[page 4]]

انتهای پیام /*