
تصویر دوست
چای فقط با لبخند
نوشته: مژگان بابامرندی
امیر محمد لاجورد
پدر: «سلام خانم، خسته نباشید. من که خیلی خستهام! بوی چاییات تا سر کوچه میآید. الان یک فنجان چای آی میچسبد. آی میچسبد!»
مادر: «تازه دم تازه دم است. راستی ببینم، برایم مجله گرفتی؟»
پدر: «آخ آخ، یادم رفت. از بس کار داشتم فراموش کردم.»
مادر: «تو کی اصلا چیزی یادت میماند؟ در ضمن چایی هم نداریم.»
پدر: «بیا یک امروز را با هم جر و بحث نکنیم تا بچهها استراحتی بکنند.»
مادر: «حرفی نیست. اما اگر اینها را میگویی که بهت چای بدهم، چای بی چای. از بس کار داشتم یادم رفت چایی دم کنم. فراموش کردم!»
پدر: «بهنام،بهناز، بیایید ببنید هنوز از در نرسیدهام که مادرتان ...»
بهنام: «نخیر، توی انباری هم در امان نیستیم. هوای خانه مثل هر روز طوفانی شد. حالا هی من باید پیغام ببرم و داور بشوم. هی تو باید پیغام ببری و داور بشوی.»
بهناز: «هی مادر بگوید بهناز به پدرت این را بگو و پدر هی بگوید بهنام به مادرت آن را بگو.»
پدر: «بهنام، ببین مادرت چه میگوید؟»
مادر: «بهناز، ببین پدرت چه میگوید؟»
بهنام: «آخر چای و مجله که این قدر مهم نیست.»
مادر: «موضوع مجله نیست ...»
پدر: اصلا چایی نخواستم که نخواستم ...»
بهناز، از او بپرس مدادم کجاست؟ میخواهم جدول حل کنم.»
مادر: «بهنام، از پدرت بپرس چطور برای خودش روزنامه یادش نرفته بخرد؟ مدادش پیش مجله نخریده من است. در ضمن چاییاش هم خیلی خیلی خوشمزه است!»
پدر: «پهناز به مادرت بگو من اصلا چایی میل ندارم.»
تازه میگویند چای برای قلب خیلی خیلی ضرر دارد!»
مادر: «بهنام به پدرت بگو اگر این حرفها را نزند دیگر چه میخواهد بگوید؟ به به. این چای چه طعمی دارد.»
پدر: «این هم شد خانه و زندگی؟ نه چای داریم و نه مداد!»
بهناز: «پدر بفرمایید. مداد من مال شما، لطفاً کمی آرامتر، همسایهها میشنوند.»
پدر: «به مادرت بگو که صدایش تا بقالی سر کوچه میرود. این مداد هم مال خودت، من مداد خودم را میخواهم.»
بهناز: «مادر، مداد پدر...»
مادر: «خودم شنیدم. برو بگو این قدر بچه نشو.»
پدر: «به مادرت بگو بچه خودت هستی خانم! که سر یک مجله قشقرق راه میاندازی.»
مادر:«برو بگو قشقرق را تو راه انداختهای،آقا!»
[[page 12]]
انتهای پیام /*