
حکایت دوست
بانوی روشنایی
نویسنده: محمّد علی دهقانی
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود.
شب بود، یکی از شب های سرد زمستان. برف سنگینی روی زمین نشسته بود و هوای سوز سردی داشت. عدّه ای از مردم یکی از شهرهای دور، برای زیارت راهی قُم شده بودند. هنوز چند فرسنگ به شهر قم مانده بود، که در تاریکی شب و برف و سرمای زمستان راه را گم کردند و در بیابان سرگردان شدند. چه کار کنند؟ کجا بروند؟ چگونه خودشان را نجات بدهند؟
سرمای سختی بود و اوضاع بد مسافران هر لحظه بدتر و بدتر می شد. از روی ناچاری شروع به دعا و نیایش کردند و دست توسل به دامان حضرت معصومه (ع) زدند. از بانو خواستند راه شهر را به آنها نشان بدهد و آنها را از خطر رهایی بخشد.
[[page 4]]
انتهای پیام /*