مجله کودک 115 صفحه 24

کد : 110806 | تاریخ : 04/10/1382

لبخند دوست داستان های یک قل، دوقل آبروریزی طاره ایبد سوار ماشین شدیم و به سرعت به مطب دکتر رفتیم. این بچّه آتشپاره، اصلاً آرام نمی شد و هی مشت به شکم شبنم می زد. دکتر گفت: «باید سونوگرافی کنیم، ببینیم موضوع چیه؟» شبنم گفت: «زودتر خانم دکتر، زودتر». خانم دکتر شبنم را به اتاق سونوگرافی برد و او را روی تخت خواباند. کنار تخت یک رایانه بود که چیزهایی به آن وصل بود. خانم دکتر رایانه را روشن کرد و چیز کوچکی را که با یک سیم به رایانه وصل بود، روی شکم شبنم کشید و تصویر بچّه مان روی صفحه آن ظاهر شد. یکدفعه من خشکم زد؛ آخر چهار تا دست داشت و چهار تا پا. نزدیک بود سکته کنم که خانم دکتر داد کشید: «دوقلوئه! دوقلوئه!» خوب که به صفحه رایانه نگاه کردم، دو تا کلّۀ فسقلی دیدم. بچّه ها اصلاً حواسشان به ما نبود. دو تایی شان داشتن به هم لگد می زدند. شبنم گفت: «منم می خوام دوقلوها رو ببینم، میخواهم ببینمشون». خانم دکتر گفت: «نمی شه، تو باید دراز بکشی. من عکسشون رو می گیرم و بعد بهت نشون می دم» آن دو تا فسقلی همین جور داشتند کتک کاری می کردند. آنها را که دیدم کمی غصه ام شد، راستش جنین ها خوشگل نبودند، یعنی کمی هم زشت بودند. به خانم دکتر گفتم: «اینها همین شکلی می مونند؟» خانم دکتر گفت: «نه، معلومه که نه، تا موقع تولّد خیلی تغییر می کنند.» بچّه ها ول کن نبودند، نمی دانم سر چی دعوایشان شده بود، اما به هر حال داشتند جلوی خانم دکتر آبروی ما را می بردند. یک از آنها پای آن دیگری را گرفته بود. آن یکی هم گردن او را گرفته بود، انگار داشتند با هم کشتی می گرفتند. باید دعوایشان می کردم. گفتم: «آروم باشید بچه ها!» شبنم گفت: «اونا که هنوز بچه نیستند، فقط جنین اند.» آنها اصلاً به حرف من گوش ندادند و مرا جلوی خانم دکتر خیط کردند. دوباره با عصبانیت داد زدم: «مگه با شما نیستم؟ یکدفعه یکی از آنها لگدی توی شکم شبنم زد. شبنم گفت: «آخ!» خانم دکتر گفت: «عجب جنین های شیطونی! خدا به دادتون برسه.» من خیلی خجالت کشیدم. حتماً خانم دکتر پیش

[[page 24]]

انتهای پیام /*