مجله کودک 117 صفحه 9

کد : 110863 | تاریخ : 18/10/1382

عمو پلنگ، من و شوهرم صاحب پنج بچه روباره زیبا هستیم. اما هنوز نمی دانیم کدامیک از آنها بیشتر شبیه من، و کدامیک بیشتر شبیه شوهرم هستند. شما آن قدر دانائید که با یک نگاه حتماً جواب این سؤال را پیدا خواهید کرد. آیا به ما این افتخار بزرگ را می دهید؟ پلنگ خیلی خوشحال شد. با خودش فکر کرد: پنج بچه روباه چاق و چله هم علاوه بر این دو روباه نادان به شامم اضافه شد! آن وقت گفت: مرا به طرف خانه تان ببرید. بچه ها را به من نشان دهید تا به سؤالتان جواب بدهم. هر سه حیوان به دنبال هم راه افتادند. سرانجام به سوراخی که به لانۀ روباه ختم می شد، رسیدند. مامان روباه گفت: بابا روباه، برو به بچه ها خبر بده که عمو پلنگ چه افتخار بزرگی به ما داده است. پلنگ غرش کنان گفت: عجله کن! بابا روباره با عجله هر چه تمام تر، مثل برق در سوراخ ناپدید شد. مامان روباه و پلنگ با هم، کنار سوراخ منتظر ماندند. اما نه از روباه خبری شد، نه از بچه روباه ها. پلنگ که حوصله اش سر رفته بود و احساس گرسنگی می کرد، گفت: شوهرت کجاست؟ بچه روباه ها کجا هستند؟ مامان روباه گفت: عمو پلنگ، اجازه بدهید به دنبالشان بروم. بگو عجله کنند. چشم عمو پلنگ. مامان روباه داخل سوراخ پرید. پلنگ به انتظار نشست. پلنگ، عصبانی، خسته و مهم تر از همه، گرسنه بود. ناگهان متوجه کلۀ پرمغز و چشمان برّاق مامان روباه شد که از سوراخ، دزدکی نگاهش می کرد. مامان روباه گفت: عمو پلنگ، دیگر نیازی به زحمت شما نیست، بابا روباره جواب را پیدا کرد. او می گوید هر پنج بچه روباه به زیرکی و زیبایی مادرشان هستند! پلنگ غرشی کرد و به طرف سوراخ پنجه انداخت. اما مامان روباه به سرعت فرار کرد و مثل برق در سوراخ ناپدید شد. پلنگ آن شب را بدون شام گذراند. بابا روباه هم دست از خودستایی برداشت، چون حالا می دانست که همسرش داناترین و زیرک ترین عضو خانواده است.

[[page 9]]

انتهای پیام /*