مجله کودک 118 صفحه 9

کد : 110899 | تاریخ : 25/10/1382

وقتی پدر وماردم ظرف ها را می شویند، من و برادرم مجبور هستیم میز را تمیز کنیم. بعضی اوقات هم پدرم ظرف هارا به تنهایی می شوید. در حالی که مادرم در اتاق نشیمن ورقه های شاگردانش را تصحیح می کند یا سؤال های امتحانی فردا را طرح می کند و اغلب اوقات پدرم وقت ندارد که برای ما کتاب داستان بخواند، چون لباس ها را اطو می کند. یک بار من سعی کردم برای برادرم کتاب بخوانم، ولی او کتاب های خسته کننده را انتخاب می کرد و سؤال های بی معنی می پرسید. مادرم ماشین را نزدیک مدرسه خودش به تعمیرگاه می برد، بنابراین ما دیگر هیچ وقت نمی توانستیم همراه پدرم برای تعمیر ماشین، جایی برویم. پدر و مادرم می گفتند ما حالا نسبت به گذشته خوشبخت تر هستیم. بعد از آن، یک شب سر شام، برادرم شروع کرد به حرف زدن، او حرف می زد و حرف می زد و هیچ کس به حرفهای او گوش نمی کرد و حتی وقتی که من خواستم باز هم برایم شیر بریزند، هیچ کس به من توجه نکرد. من داشتم عصبانی می شدم. آن قدر عصبانی شدم که ناگهان شروع کردم به فریاد زدن: «هیچکس در این خانه به چیزی توجه ندارد. هیچ کس به حرف های آدم گوش نمی کند. هیچ کس به آدم کمک نمی کند. هیچ کس حتی وقتی که شیر می خواهی، آن را به تو نمی دهد.» ناگهان همه سکوت کردند و به من نگاه کردند. مادرم گفت: «اوه، کوچولوی بیچاره» و آمد و من را در آغوش گرفت. پدرم گفت: «عزیزم از چه چیزی ناراحت هستی؟» و برادرم ظرف شیر را به من داد. من به آنها گفتم که نمی توانم این همه عجله در انجام کارهای صبح را تحمل کنم. و این که چقدر از ناهار خوردن در مدرسه متنفرم و این که هیچ کس گوش نمی دهد که چه اتفاقاتی در طول روز برای من رخ داده. و این که چقدر من از گوش نکردن به داستان ها و حرف زدن های هر روز و بازی نکردن های هر روز خسته شده ام. این بار دیگر پدر و مادرم واقعاً به حرفهای من گوش دادند و گفتند: «بگذار ببینیم چه کاری می توانیم انجام دهیم.» آنها فکر کردن که اگر صبح ها کمی زودتر بیدار شیوم و پدرم کمی دیرتر به سر کار خود برود، می توانیم بدون عجله حاضر شویم. مادرم از لوییزا همسایه بغلی ما خواست که ما با بچه های او نهار بخوریم. او گفت: «حتماً به غیر از روزهای جمعه که او باید برای تزریق آمپول ضد حساسیت برود. و این یک ساعت بعد از نهار می تواند پیش ما بماند.» حالا مادرم وقت داشت تااستراحت کند یا حمام کند یا نامه هایش را بخواند. بعضی اوقات، عصرها ما هم در گردگیری و یا جمع و جور کردن خانه کمک می کردیم. آن وقت مادرم وقت بیشتری داشت تا با ما باشد و به پارک برویم! قرار شد من و برادرم لباس ها ر اطو کنیم تا پدرم وقت داشته باشد برایمان کتاب بخواند. همیشه هم لنگه جوراب ها گم می شود، اما بالاخره ما این کار را هم یاد می گیریم. ما به نوبت چیزهای را که باید از فروشگاه بخریم، انتخاب می کنیم. بعضی اوقات من همراه پدرم به فروشگاه می روم. و مادرم به من و برادرم یاد می دهد که چطور همبرگر درست کنیم. بعد همه با کمک هم آشپزخانه را تمیز می کنیم. و تکالیف مدرسه را انجام می دهیم. بیشتر شبها برای بازی کردن هم وقت می ماند. یا حتی وقتی برای صحبت کردن. دیگر در خانه ما همه چیز به هم ریخته نیست و فکر می کنم که بعد از این هم والدینم همیشه یک پدر و ماد خوب برای ما باشند.

[[page 9]]

انتهای پیام /*