مجله کودک 119 صفحه 30

کد : 110956 | تاریخ : 02/11/1382

داستان دوست غول بزرگ نویسنده: روت آینز وُرت مترجم: هدا لزگی روزی روزگاری در قلعه ای بزرگ، غولی چاق و گنده زندگی می کرد که دندان های درازش مثل شاخه های نیشکر به هم پیچیده شده بود. غول، خدمتکاران زیادی داشت که تحت فرمان او قلعه را تمیز می کردند، غذا می پختند، مزرعه را شخم می زدند و گله را به چرا می بردند. آنها سخت کار می کردند، اما غول دستمزدی به آنها نمی داد. غول نیروی شگفتی داشت، اگر کسی از دستش عصبانی می شد، برای همیشه به خدمتش در می آمد غول، خدمتکاران زیادی پیدا کرده بود، اما هنوز دنبال رخت شوی خوبی می گشت. لباس هایش اغلب کثیف بود و اتو نداشت. روزی در حالیکه از کنار حیاط کلبه ای می گذشت، متوجه لباس های سفیدی شد که روی طناب تاب می خورد. لباس ها مثل برف بود و از تمیزی می درخشد. غول تصمیم گرفت صاحب کلبه را به قلعه اش ببرد. کار سختی نبود. فقط باید او را عصبانی می کرد، همین. آن وقت او تحت فرمانش در می آمد. بنابراین دوشنبه صبح وقتی طناب حیاط پر از لباس های شسته شده بود، غول وارد حیاط شد و با چاقو طناب را پاره کرد. لباس های سفید روی زمین گلی افتاد. حتماً این اتفاق، صاحب کلبه یعنی پیرزن را عصبانی می کرد. وقتی پیرزن متوجه ماجرا شد. از خانه بیرون دوید و به جای اینکه عصبانی شود، به آرامی گفت: -امروز دودکش دود زیادی راه انداخته بود و احتمالاً گرد غباری روی لباس های تمیز می نشست. بهتر است دوباره آنها را بشویم. چه خوب که همین امروز طناب پاره شد. با این حرف، لباس های گلی را بغل گرفت و در حالی که آواز می خواند، به خانه برگشت. غول عصبانی شد. دندان های نیشکری اش را به هم فشرد و کمی بعد فکر دیگری به ذهنش رسید. روز سه شنبه، غول دوباره به کلبۀ پیرزن رفت. پیرزن تازه شیر گاو را دوشیده و در سطلی کنار مزرعه گذاشته بود. غول، شیر تازه و شیرین را ترش کرد. حتماً این اتفاق پیرزن را عصبانی می کرد. وقتی پیرزن متوجه ماجرا شد، با خونسردی گفت: بهتر است از این شیر ترش، پنیر خامه ای درست کنم.امروز نوه هایم می آیند و می تواند پنیر خامه ای بخورند. نوه هایم عاشق پنیر خامه ای هستند. چه خوب که همین امروز شیر ترش شد. غول خیلی عصبانی شد. دندان های نیشکری اش را به هم فشرد و کمی بعد نقشۀ دیگری کشید. چهارشنبه به کلبۀ پیرزن رفت و تمام گلی هاس سرخ و صورتی و زرد باغچه اش را به بوته های هرز تبدیل کرد. پیرزن باغچه اش را خیلی دوست داشت و حتماً این اتفاق او را عصبانی می کرد. پیرزن با دیدن بوته های کنار دیوار گفت: - می خواستم به مناسبت تولد دوستم دسته گلی به او هدیه بدهم، اما حالا می توانم بالشتکی قشنگ برایش بدوزم و داخلش را با این بوته ها پر کنم. با این حرف، بالشتک کوچک و زیبایی دوخت و روی آن را گلدوزی کرد. بالشتکی مثل گل ها قشنگ بود و بیشتر از آنها عمر می کرد. پیرزن با خودش گفت: - چه خوب که همین امروز متوجه بوته ها شدم. غول کلافه شد، دندان های نیشکری اش را به هم فشرد و کمی بعد فکر دیگری به ذهنش رسید. پنج شنبه، نخ باریکی را میان پله ها وصل کرد تا پیرزن بیفتد و عصبانی شود. اتفاقاً پیرزن افتاد و زانویش زخمی شد. اما لی لی کنان به طویله رفت تا شیر گاو را بدوشد. با خودش گفت: مثل این که امروز نمی توانم کارهای خانه را انجام دهم. پس بهتر است روی صندلی بنشینم

[[page 30]]

انتهای پیام /*