مجله کودک 120 صفحه 12

کد : 110974 | تاریخ : 09/11/1382

تصویر دوست هدیه ای برای او نوشته: مژگان بابامرندی امیر محمد لاجورد نگین: «صبرم تمام شده. دیگر امروز آن را می خرم.» راضیه: «چقدر لوس! تو که این قدر صبر کردی، یک کم دیگر هم صبر کن!» نگین: «ده روز پیش هم همین را گفتی اما...» راضیه: «حالا امروز را هم صبر کن...» نگین: «از دست تو. یک روز می آیم و می بینم که آنها را فروخته. از بس که معطل می کنی.» راضیه: «اصلاً نگران نباش! خودت که می دانی من چند بار به حسین آقا سفارش کرده ام دو تایش را نفروشد و برای ما کنار بگذارد. اصلاً برای این که خیالت راحت شود بیا برویم دوباره به حسین آقا...» نگین: «من که دیگر رویم نمی شود پایم را آن جا بگذارم.» راضیه: «یک دقیقه همین جا بمان. من الان درستش می کنم.» حسین آقا: «به به، سلام ساعت ها را بیاورم؟ اما نه، معلومه که باز هم آمدی سفارش کنی آن ها را نفروشم. چشم! چند بار که بهت گفته ام، ساعت را ببر، هر وقت پولت اندازه شد بیاور بده.» راضیه: «دیدی، دیدی حل شد؟» نگین: «چی چی حل شد؟ اگر امروز آمدی برویم بخریم که آمدی و گرنه من می خرمش!» راضیه: «مامان جان، تقریباً یک ماه است پول تو جیبی ام را جمع کرده ام. می دانی چرا؟ حسین آقا یک ساعت هایی آورده است، آن قدر قشنگ است، آن قدر قشنگ است که نگو! نگین خیلی وقت است که می خواهد آن را بخرد، اما طفلکی به اصرار من صبر کرده است تا با هم بخریم. اما دیگر نمی تواند بیشتر از این منتظر من بماند. فقط صد و پنجاه تومان کم دارم. می شود لطفاً پول تو جیبی سه روز را زودتر بدهید تا بروم و آن را بخرم. حسین آقا را هم یک ماه است معطل نگه داشته ام. به خدا اسراف نیست! این قدر ناز است...»

[[page 12]]

انتهای پیام /*