مجله کودک 120 صفحه 13

کد : 110975 | تاریخ : 09/11/1382

راضیه: «بدو نگین، بدو که پولم جور شد. این دیگر چیه؟» نگین: «این را پدرم خریده تا به بم بفرستد. پدرم می گوید هوا سرد است، حتماً به این احتیاج دارند. پدرم می گوید هیچ چیز مزه بخشیدن را ندارد. پدرم میگوید بخشش واقعی آن است که آدم چیزی را که خودش دوست دارد ببخشد. راضیه جان ناراحت نشو، اما من تصمیمم عوض شده و پولم را به پدرم دادم تا...» راضیه: «مامان، ببین چقدر خوشگله، چی شده، چرا گریه می کنی؟ برای این برنامه تلویزیون؟ چند بار بهت گفته ام که این صحنه های غم را نبین...» آخر الان موقع بستن بود؟ نگین: «چی شده راضیه؟ چرا این جا نشسته ای؟ مبارکت باشد! چرا بازش نکرده ای تا به دستت ببندی؟» راضیه: «دست روی دلم نگذار! انگار همه ی عالم دست به دست هم داده اند تا دلم را خون کنند. آن از حرف های تو و پدرت، آن از گریه های مادرم، آن هم از صحنه های تلویزیون، خیلی غصه ام شد. نگین، آمده ام ساعتم را پس بدهم. می خواهم پولش را به پدرت بدهم تا... مغازه هم که بسته، راستش رویم هم نمی شود بروم پیش حسین آقا و ساعت را پس بدهم. میدانی که!» نگین: «خب اصلاً چرا می خواهی پس بدهی؟ اگر این ساعت دست یکی از بچه های آن جا برسد شاید خیلی خوشحال شود. نه؟!»

[[page 13]]

انتهای پیام /*