مجله کودک 122 صفحه 12

کد : 111046 | تاریخ : 23/11/1382

یک وزنه ناقابل نوشته: مژگان بابامرندی امیر محمد لاجورد ناهید: «من دیگر با ت بازی نمی کنم. مگر خودت نیامدی گفتی بیا بازی کنیم.این رسم بازی کردن است؟ همه اش خودت دوچرخه بازی می کنی و حتی یک دور هم به من ندادی». نوید: «خیلی خب حالا اینقدر گریه نکن. بیا این دوچرخه مال تو. من با وزنه بازی می کنم». «با وزنه؟ مگر مامان چند بار نگفته خطرناک است؟ دفعه پیش یادت نیست چه بلایی می خاست سرت بیاید؟ «آن موقع من کووچک بودم و زورم نمی رسید». «مثلا الان خیلی پر زوری؟» «به خواهر ما را ببین. یک دقیقه گریه نکن و سرت را بالا بگیر و خوب نگاه کن. ببین خان داداشت چه می کند؟ نگاه کن خودم تنهایی وزنه را تا این وسط هل داده ام». «هل که من هم بلدم بدهم». «یک کم اگر تحمل کنی آن را تا بالای سرم هم می برم. تا می توانی سیاحت کن. ببین چه زور و بازویی به هم زده ام». ناهید: «آهان فهمیدم. از آن موقع تا حالا فکر می کنم این بازوها مرا یاد چه می اندازد. حالا یادم افتاد. یاد بازوهای مورچه». نوید: «بی مزه! حالا که این طور شد برو کنار. خوب به این وزنه ناقابل نگاه کن و بعد هم برای دوست هایت تعریف کن». :«چی تو فسقلی این وزنه را بلند کنی؟» ناهید: «مامان ... مامان ... کمک ...» نوید: «هیس! چیزی که نشده.چرا مامان را صدا می کنی؟» نوید: «ناهید بدو برو کنار این جا خطرناکه ی ی ی ی ...»

[[page 12]]

انتهای پیام /*